عمارت آقابزرگ(7)
شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
خاموشی زده شده بود ودوباره باخودم تنهاشدم دوباره فکرو خیال ولی دیگه خسته شده بودم انگار باخودم دعوام میومد:
اَه بسه دیگه...گیرم که نشستی وفکرکردی وفکرکردی!
به گذشته به آینده!
به روزهای باآقابزرگ به روزهای بدون آقابزرگ!
به حال خوش همه به حال گرفته همه!
آخرش که چی؟؟!!!!
تاکی میخوای ادامه بدی؟؟!!
بااین فکرو خیال ها چیزی درست میشه؟؟؟
همه چیز برمیگرده سرجای خودش؟؟
آقابزرگ برمیگرده؟؟!!!
نه برنمیگرده!
میفهمی غزل؟؟!!!!برنمیگرده!
هیچ وقت برنمیگرده!
چه توفکرتو به اینادرگیرکنی چه نکنی
چه اعصابتو بهم بریزی چه نریزی
آقابزرگ برنمیگرده
بفهم اینو
بفهم!!!
اصلا توکی چیزیو فهمیدی؟!!!
از بچگی اینو انداختی تو سرت که بچه ای!!! که از همه بچه تری!!!
دیگه بس نیست؟؟؟نمیخوای بزرگ بشی بچه؟؟
نمیخوای یکم درک کنی؟؟!
نمیخوای بفهمی همینایی ام که الان نگاهتو ازشون میدزدی همینا ممکنه یه روز نباشن؟
تو اصلا ازشون چی میدونی؟؟
به خیال خودت خیلی چیزا؟که مثلا کلی ام کنارشون بهت خوش میگذره؟
همینقدر که عاشق مادرجونی ومامانتو خیلی دوست وهیچکس برات مثل بابات نیست واز حرف زدن با عمه عشق میکنی ودیوانه اخلاق عمو فرخی وزن عمو هم خیلی مهربونه وعمو حامدمثل یه دوست میمونه برات وشقایق عین خواهرته وبهزاد مثل داداشته وسپهروسیناام فقط خوبن برا مسخره بازی؟
آدمای اطرافت برات چه جایی دارن؟اگه یه روز نبودن دلت برای چی تنگ میشه؟
برای خوبیایی که در حق تو میکردن؟ازین ناراحت میشی که دیگه کسی نیست بهت خوبی کنه؟
همین؟
خیلی خودخواهی!!خیلی خیلی
یکم بزرگ شو!بفهم!درک کن!
تواونارو برا خودت میخوای یا برای خودشون؟
نمیخوای دیگه این خودخواهی رو کنار بذاری؟
بسه دیگه!!
بسه!!!
سرمو فرو کرده بودم توی بالش و زار میزدم.نمیدونستم باید چکارکنم.یه بغض که مدت ها توی گلوم گیر کرده بود وانگارکه وقت نکرده بودم خالیش کنم.
دلم میخواست سرمو از پنجره بیرون کنم وداد بزنم.ولی انگارکه توان نداشتم نمیتونستم سرمو از رو بالش بردارم
دلم میخواست یه کاری کنم یه طوری که خودم حالموخوب کنم.دلم برا آقابزرگ تنگ شده بود...برای بابا،عمو حامد،شقایق هم
انگار برای همه
میترسیدم
میترسیدم نکنه این دلتنگیه برا بقیه همینطورادامه پیداکنه!
نکنه دیگه....
وای خدایا!!یعنی چه اتفاقی قراره بیوفته؟
استرس...ترس...دل تنگی...خستگی
احتیاج به یه چیز آرامش بخش داشتم...احتیاج داشتم یکی بیادو بهم بگه نگران نباش همه چیز درست میشه.
کلنجاریم باخودم همینطور ادامه داشت تااینکه انگارهمون چیزی که میخواستم اومدسراغم
یه صدا یه صداکه آشنابود ولی برام تازگی داشت
اذان!
توی تاریکی چشمم دنبال جانمازم بود که برم سراغش.
وچراغ های خونه بود که یکی یکی روشن میشد.
ان شاءالله ادامه دارد...
۹۵/۰۵/۰۹
ایهیم
حالا شد
آفرین دختر خوب
دیگه گریه مریه رو بزار کنار
هرچند خودم هم توی همین مرحله ام