عمارت آقابزرگ(4)
دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ب.ظ
بسم الله الرحمن ارحیم
فکر کردن به دوران بچگی یه جورایی حالموخوب میکرد.
بهترین دوران زندگیمون!مخصوصاتابستونهابامیوه های تازه رسیده درخت ها.
تابستون هاانگیزه مون برای بیدارشدن ازخواب خیلی بیشتربود.حتی بعضی اوقات ازدوران مدرسه هم زودتربیدارمیشدیم!!!
همیشه اولین نفرکه بیدارمیشدفوری میرفت سراغ بقیه وخبرشون میکردبرای بازی وشیطونی!
اصولاهمیشه آخرین نفرهاسیناوسپهربودن که آخربهزادبه زورمشت ولگد از تخت میکشیدشون بیرون.
یه سفره زیریکی ازدرختاپهن میکردیم وهمه مینشستیم دورش وبانون سنگک های داغی که هروزصبح آقابزرگ میخریدصبحانه میخوردیم.مزه اون صبحانه های دورهمی واون نون های داغ هنوزازیادم نرفته!
بعدازصبحانه هم که نوبت بازی بود.وسطی از بازی های تخصصی مون بود.معمولا عموحامدوبهزاددوطرف می ایستادن وماهم وسط درمقابل شلیک توپی اونها!
ازهمه واردترهم سپهروسینابودن.البته بازی سپهرازسینابهتربود.منم چون ازهمه کوچکتربودم سریع نمیتونستم فرارکنم برای همین همون اوایل بازی میرفتم کنار.
دیگه برام عادی شده بود.بقیه هم تامن هنوزوسط بودم زیادبه خودشون زحمت فرارنمیدادن آخه میدونستن اولین نفرمنم!
من که میباختم تازه به خودشون میامدن.
یه بارهم که اومدم فرارکنم سپهرهم باسرعت داشت میرفت خوردبهم محکم افتادم زمین ودست راستم شکست.تقریبایک ماه توگچ بود!
بعدازاینم که ازگچ بیرون اومداجازه بازی صادرنمیشد!!دیگه بالاخره بااصرارهای من ووساطت عموحامد آقابزرگ اجازه دادن منم واردبازی بشم.بیچاره سپهر،من هرطرف میرفتم اون راهشو ازیه طرف دیگه میکرد.یه وقتایی میشدکلاگیج میشدالان بایدکدوم سمت بره!سرهمین قضیه هم چقدرباخت!!
بعدازبازی که خوب خسته میشدیم میرفتیم سراغ درخت هاومیوه های تازشون وبخوربخور!!تاجایی که فقط شاخ وبرگ درخت باقی میموند.اگرهم میوه های پایین درخت تموم میشد،اون بالا که دستمون نمیرسیدعموحامدوبهزادمیرفتن بالای درخت وبرامون مینداختن پایین ماهم که ازخداخواسته!!!
نزدیک های ظهرکه میشدوهواهم حسابی گرم،آب بازی عجیب مزه میداد.مخصوصاوقتی یه حوض کاشی فیروزه ای پراز آب وسط حیاط باشه.
وبازدوقلوهامثل همیشه استاداین کار. اصلانمیفهمیدی ازکجاسروکلشون پیدامیشه!یکدفعه از پشت سر ظاهر میشدن و...!عمو حامد هم که کلا قضیه اش با همه فرق داشت.عمرا میشد از دستش در بری!سهم منم از اون بازیافقط خیس شدنش بود!
اون حوض رو خیلی دوست داشتم.آبش واون کاشی های فیروزه ای وگلدون های شمعدونی دورش آرامش خاصی بهم می داد.هروقت دلم میگرفت میرفتم لب حوض مینشستم وبهش خیره میشدم...یابه گلدون ها آب میدادم.آقا بزرگ میگفتن توی حوض ماهی نگه نداریم.میگفت حیوون بیچاره رو الکی اینجا زندونی کنیم چکار!ماهم به خاطرشون قبول میکردیم.
زمستون هامعمولا حوض آب نداشت.از سردیه هوا یا همش یخ زده بود یا پراز برگ خشک شده درخت ها.جدااز بازی وآب تنی به خاطر آب حوض هم که شده همیشه در سر هوای تابستان بود!
ان شاءالله ادامه دارد...
ساده نگاشت:سرعتم پایینه...سریع تر از این نمیتونم بنویسم.سعیمو میکنم،صبرپیشه کنید!
۹۴/۰۵/۱۲