قایق کاغذی

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

قایق کاغذی

به نام خدا

سلام
مدتهاست که علاقه زیادی به داستان نویسی دارم وهمچنین خواندن داستانهای مختلف.
چند سالی هست که داستانهای مختلف روبرای خودم مینویسم
وبالاخره الان تصمیم گرفتم اونهارو نشر بدم تانظر بقیه رو هم راجع بهشون بدونم.
پس نظر فراموش نشه...چون چیزی که برام خیلی مهمه نظر واقعی خوانندگان هست.
لطفا از گذاشتن نظرات کوتاه مثل " خوب بود " ، "بد بود"،" عالی بود " ، "خیلی خوب " و ... خودداری کنید!
آخه میخوام دلیلشم بدونم...!!

ممنون که وقتتون رو صرف خوندن مخیلات بنده میکنید!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

عمارت آقابزرگ(6)

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۶ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم

انگار دیگه حوصله فکر کردن نداشتم.بااینکه باعث میشدن منو از اون حال وهوا بیرون بیاره اما یه جاهایی ام اذیتم میکرد.
به خودم که اومدم دیدم هوا تاریک شده.نمیدونستم چنددقیقه یا چندساعت بود که اونجام از جام بلند شدم که برم داخل.یه استرسی وجودمو گرفته بود نمیدونستم الان چه خبره وقراره چه اتفاقی بیوفته.
برخلاف تصورم با صحنه آرومی روبرو شدم.آروم اما سنگینیش همچنان حس میشد.نگاهی به دور وبرم انداختم
شقایق وزن عموداشتن ظرف میشستن،عمو حامد وسینا داشتن مبل وصندلی هارو جابه جا ومرتب میکردن بقیه هم نبودن.
اولین کسی که منو دید مامان بود که از تو آشپزخونه اومد بیرون وخواست بره بالا که نگاهش به من افتاد.اومد کنارم وآروم در گوشم گفت:معلومه کجایی؟
-همین دوروبرا
-شقایق بیچاره از نفس افتاد بس که خم وراست شد اونوقت شما حالا میای؟
-آره میدونم!الان میرم کمکش
-نمیخواد دیگه داره کارش تموم میشه بیا کمک من بالا هنوز کلی کاراش مونده
دنبال سر مامان رفتم طبقه عمه اینا.پایین مردانه بود واونجا زنانه.هنوز کلی بهم ریخته بود.جارو رو زدم به برق وشروع کردم.مامانم هم گرد گیری میکرد
جارو که تموم شد از مامان پرسیدم راستی مامان بقیه کجان؟
-دقیقا کیا؟
-من فقط شقایق رو دیدم وعمو حامد وسینا
-بابات وعمو فرخ ومادرجون وعمه همینجا تو اتاقن بهزاد وسپهر هم رفتن شام بگیرن،خسروخان هم توی حیاط داره مرتب میکنه
باتعجب پرسیدم:از اون موقع تاحالا اینجان؟پس چرا صداشون نیومده تاحالا؟
-خب جارو برقی روشن کردی توقع داری چیزی ام بشنوی؟
همین موقع شقایق از پایین مامان رو صدا زد.مامان جواب داد:جانم؟
-بچه ها اومدن بیاین شام
-باشه الان میایم
-بی زحمت به مامان ایناام میگین؟
-آره الان میگم
بعد مامان به من اشاره کرد که برم صداشون کنم گفت خودشم میره پایین میز رو بچینن
مامان که رفت دوباره اون استرسه برگشت...ضربان قلبم رفته بود بالا پشت ایستاده بودم وهمینطور نفس عمیق میکشیدم
بالاخره در زدم ودر رو باز کردم.اولین نفری که نگاهم بهش گره خورد عمو فرخ بود.انگار جرئت نداشتم روم رو سمت بقیه ام ببرم فقط میخواستم سریع بگم وبیام بیرون
-عمو بچه ها شام گرفتن بیاین پایین
داشتم میومدم بیرون که عمه گفت:شمابرین من میل ندارم که عمو فرخ گفت:مهدخت جان به ختطر بچه هاهم که شده بیا.بچه ها میدونستن کسی رمق غذادرست کردن نداره هیچ کسم که امروز غذای درست وحسابی نخورده بهزاد وسپهر اومدن پیش من که برن شام بگیرن یانه منم گفتم که برن
مادرجون هم گفت:الهی بمیرم طفلکی ها جون براشون نمونده فرخ راست میگه بلند شو مادرجون

از روزی که آقابزرگ اینطوری شده بود صبرو طاقت مادرجون برام عجیب بود خیلی محکم بود میدونم توی دلش چی میگذره ولی جلوی ما عجیب خودش رو حفظ میکرد.

توی راه پله ها یاد جمله آخر مادرجون افتادم.این چند روزه واقعا سنگ تموم گذاشتن.سپهرو سینایی که به تصور من به غیر لودگی ومسخره بازی هیچ چیز دیگه بلدنبودن امروز خودم از نزدیک دیدم حتی یه لحظه ام بیکار ننشستن.
بهزاد که از بس این پله هاور بالا وپایین رفت من به جاش سرگیجه گرفتم.هر کاری داشتیم وهرچی میخواستیم تامن یا شقایق میومدیم بریم پایین میدیم بهزاد نصف راه رو اومده چندتای آخر هم روی حساب اینکه زنانه بود نمیومد.
پایین که رسیدم میز تقریبا آماده بود.همینظورکه داشتم نگاه میکردم یهو انگار چیزی به ذهنم برسه،انگارباید کاری میکردم.اطافمو نگاه کردم دیدم کسی حواسش به من نیست
فوری رفتم یکی از صندلی هارو برداشتم وبردم زیر راه پله بعد برای اینکه زیاد تابلو نباشه گذاشتمش کنار کتابخونه که مثلا میخواستم کتاب بردارم ودستم نمیرسیده
شاید توی یه نگاه مسخره به نظر میومد اما جایی برای فکر کردن نبود تنهاچیزی که مغزم فرمان میداد همون بود ومن باید یه صندلی خالی رو از جلوی چشم بقیه دور میکردم.
وقتی برگشتم بابا ایناام اومده بودن پایین.
منم رفتم بشینم پشت میز.همه نگاهشونو از هم میدزدیدن.هیچکس سرش رو بالا نمی آورد.خود منم!
لقمه های غذا به زور میرفت پایین...خواستم آب بردارم،هرچندمیدونستم فایده ام نداره،ناخودآگاه نگاهم به سپهر افتاد.
داشت از بغض منفجر میشد
چشماش قرمز شده بود
با هر قاشقش آب میخورد وبه زور غذاشو فرو میبرد
مشخص بود داره تندو تند میخوره که سریع بلندشه بره.
سرمو انداختم پایین وبه خوردنم ادامه دادم.اولین کسی که بلندشد خسروخان بود.تشکری کرد ورفت توی حیاط پشت سرش هم بقیه یکی یکی بلند شدند.
حواسم پرت خسروخان شد.این مدت خیلی توی خودش بود کمتر حرفی ازش میشنیدیدم.
روز اول سرخاک هم خیلی گریه کرد خیلی خیلی!
خسروخان احترام عجیبی برای آقابزرگ قائل بود.خیلی زیاد.خودشون جوونی هاش پدرش رو از دست داده بود.تقریبا اولای ازدواجش با عمه.دیگه آقابزرگ براش حکم پدرخودش رو داشت.خسروخان چون بچه اولم بوده سرپرستی خانواده هم باخودش بوده برادرهم نداره وفقط دوتا خواهر داره با مادرشون،البته موقع فوت پدرشون یکی از خواهرها ازدواج کرده بوده.
بالاخره سختی های زیادی کشیده وآقابزرگ خیلی کمکش کرده.
خود خسروخان زیاد راجع به این مسئله حرفی نمیزد بیشتر عمه صرف گفتن خاطره هراز گاهی تعریف میکرد.خسروخان راجع بهش حرف نمیزد عمل میکرد.
از احترامش به کنار توی خیلی از مسائل با آقابزرگ مشورت میکرد.حتی موقع ازدواج فرشته خانوم،خواهر کوچکتر شون،توی تمام مراسم ها از خواستگاری تا عقد آقابزرگ بوده یعنی خسروخان اصرار داشته که آقابزرگ حتما باشه.
وقتی به این ها فکر میکنم میبینم شاید این قضیه از همه بیشتر برای خسروخان سنگینه.انگار یک بار دیگه پدرش رو ازدست داده باشه.

با سرو صدای بشقاب هایی که داشت جمع میشد به خودم اومدم.زن عمو بود.منم شروع کردم به جمع کردن.بعدهم باشقایق ظرف هارو شستیم.
موقع ظرف شستن داشتم به این فکر میکردم که تاحالا اصلا حواسم به شقایق نبوده.انگار تازه یافته بودمش.خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی انگار نمی شد.
کل مدت توی سکوت گذشت وتمام.
مادوتا که همیشه از سروصدا وجیغ داد هامون بقیه میفهمیدن داریم ظرف میشوریم.یه همچین سکوتی مطمئنن برای جفتمون آزاردهنده بود.


ان شاءالله ادامه دارد...
۹۵/۰۴/۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
ساده دل

نظرات  (۲)

کنکورتون هم تموم شد

قشنگ بود

یعنی قشنگ که نبود همش درد بود

ولی قشنگ نوشته بودید

اون صندلی خالی مال آقابزرگ بوده احیانا؟

پاسخ:
بله خداروشکر
آره قبول دارم خودم امیدوارم به شیرینی ام برسه:)
آری
۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۴ هدیه السادات
وایییی سلام :*
چشم و دلت روشن.. 
چه خبرا؟ 
خوبی؟ 
خوندم..ولی قبلیا رو یادم رفته بود.. 
باید بشینم از اول بخونم :))) 
پاسخ:
سلام!¡
سلامت باشی:*
سلامتی...خداروشکرچیزی که باید میگذشت،گذشت!هعی...
من جای تو بودم از اول میخوندم;)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی