عمارت آقابزرگ(5)
بسم الله الرحمن الرحیم
زمستون هایه جورایی اوقات تنهایی ام بود.تاقبل ازاینکه برم مدرسه روزهابچه هامدرسه بودن عصرهم درگیردرس.موقعی هم که پیش دبستانی برم یک ساعت ازهمه دیرترمیرفتم دوساعت زودترم برمیگشتم.واسه همین بیشتروقتم روباآقابزرگ میگذروندم.پشت سرش راه میرفتم هرکاری انجام میدادمنم کمکش میکردم.باغچه رو درست میکردیم به گل ودرخت هاآب میدادیم،حوض رو تمیز میکردیم...آقابزرگ ازبچگیشون برام میگفتن.کلی هم بازی قدیمی بهم یادمیدادن!خلاصه سرم گرم بودتابچه هابرسن.همیشه اولین نفراتی که میرسیدن خونه سیناوسپهربودن.هنوزهم نرسیده عمه مجبورشون میکردهمون موقع بشین پای درس.اگه گرم شیطونی هاشون میشدن دیگه ازدرس ومشق خبری نبود.
منم باذوق وشوق مینشستم کنارشون ونگاهشون میکردم.بعضی وقت هاهم اونقدرسوال پیچشون میکردم که کلافه میشدن.مدرسه رفتن بچه هالحظه شماری کردن برای کلاس اول رو برام هیجان انگیزترمیکرد.اولین روزی روکه رفتم مدرسه هیچ وقت فراموش نمیکنم.مثل یک رسم بود توی این خونه که هرکی کلاس اولی بودروزاول همه میومدن بدرقه واززیرقرآن ردش میکردن ومادرجون هم کلی خوراکی های خوشمزه همراهش میکردکه حسابی بهش خوش بگذره.
روزاول مدرسه منم همینطوربود.ازکوچیک وبزرگ دم درجمع شده بودن.یه غروری بهم دست میدادوقتی میدیدم همه به خاطرمن جمع شدن!
اول رفتم پیش آقابزرگ ومادرجون هردوشون روم روبوسیدن وآقابزرگ هم یه مشت نخود کشمش ریخت توی جیبم وبرام کلی دعاکرد.بعدهم رفتم سراغ بقیه
هرکدوم تبریک میگفتن باکلی دعای خیر.
آخربارهم زن عمویه کادوی کوچیک بهم داد.حسابی غافلگیرشدم!یه مدادصورتی که تهش یه عروسک بودوبدنش فنری بودوقتی فنره حرکت میکرد سرعروسکه توش یه چراغ بود،روشن میشد!خوش حالیم چندبرابرشد.ازعمو وزن عموتشکرکردم بعدهم مادرجون از زیر قرآن ردم کردوراهی شدم.تامدرسه راهی نبود.مدرسه من ودوقلوهاکنارهم بود.یه مجتمع که مال مادخترونه بودومال اون هاپسرونه!باهم میرفتیم مدرسه.توی راه بسکه سفارش کرده بودن دوتایی محکم دستمومیگرفتن تایه وقت جایی نرم وبلایی سرم نیاد.
توی راه برگشت هم خوراکی هایی که اضافه آورده بودیم روبین هم تقسیم میکردیم تاحداقل یکم از گرسنگیمون کم بشه.خونه هم که میومدیم ناهارمیخوردیم واسراحتی میکردیم وبعدهم تکالیف ودرس!معمولامن باشقایق درس میخوندم که اشکالاتمم ازش بپرسم.بهزادهم گاهی اوقات باعموحامد.
بهزادوشقایق 4سال ازمن بزرگترن،بهزادهم5ماه ازشقایق بزرگتر بود.سیناوسپهرهم دوسال از من بزرگترو2سال از بهزادوشقایق کوچکتر.
عموحامدهم سه سال ازاون دوتابزرگتره...به خاطر همینه که همیشه باماهاست وانصافابیشترازهمه هم هوامون رو داره!
تنهاکسی هم که حاضرمیشدبادوقلوهاسروکله بزنه هم خودش بود.اوناهم باوجوداینکه باعموحامدرابطشون خیلی بهتربوداماازتنهاکسی هم که خوب حساب میبردن هم عموحامدبودالبته به اضافه خسروخان!
حالاعموحامدهم موقعش که میشدحالشونم میگرفت حسابی.
ان شاءالله ادامه دارد...