قایق کاغذی

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

قایق کاغذی

به نام خدا

سلام
مدتهاست که علاقه زیادی به داستان نویسی دارم وهمچنین خواندن داستانهای مختلف.
چند سالی هست که داستانهای مختلف روبرای خودم مینویسم
وبالاخره الان تصمیم گرفتم اونهارو نشر بدم تانظر بقیه رو هم راجع بهشون بدونم.
پس نظر فراموش نشه...چون چیزی که برام خیلی مهمه نظر واقعی خوانندگان هست.
لطفا از گذاشتن نظرات کوتاه مثل " خوب بود " ، "بد بود"،" عالی بود " ، "خیلی خوب " و ... خودداری کنید!
آخه میخوام دلیلشم بدونم...!!

ممنون که وقتتون رو صرف خوندن مخیلات بنده میکنید!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

عمارت آقابزرگ(5)

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

زمستون هایه جورایی اوقات تنهایی ام بود.تاقبل ازاینکه برم مدرسه روزهابچه  هامدرسه بودن عصرهم درگیردرس.موقعی هم که پیش دبستانی برم یک ساعت ازهمه دیرترمیرفتم دوساعت زودترم برمیگشتم.واسه همین بیشتروقتم روباآقابزرگ میگذروندم.پشت سرش راه میرفتم هرکاری انجام میدادمنم کمکش میکردم.باغچه رو درست میکردیم به گل ودرخت هاآب میدادیم،حوض رو تمیز میکردیم...آقابزرگ ازبچگیشون برام میگفتن.کلی هم بازی قدیمی بهم یادمیدادن!خلاصه سرم گرم بودتابچه هابرسن.همیشه اولین نفراتی که میرسیدن خونه سیناوسپهربودن.هنوزهم نرسیده عمه مجبورشون میکردهمون موقع بشین پای درس.اگه گرم شیطونی هاشون میشدن دیگه ازدرس ومشق خبری نبود.

منم باذوق وشوق مینشستم کنارشون ونگاهشون میکردم.بعضی وقت هاهم اونقدرسوال پیچشون میکردم که کلافه میشدن.مدرسه رفتن بچه هالحظه شماری کردن برای کلاس اول رو برام هیجان انگیزترمیکرد.اولین روزی روکه رفتم مدرسه هیچ وقت فراموش نمیکنم.مثل یک رسم بود توی این خونه که هرکی کلاس اولی بودروزاول همه میومدن بدرقه واززیرقرآن ردش میکردن ومادرجون هم کلی خوراکی های خوشمزه همراهش میکردکه حسابی بهش خوش بگذره.

روزاول مدرسه منم همینطوربود.ازکوچیک وبزرگ دم درجمع شده بودن.یه غروری بهم دست میدادوقتی میدیدم همه به خاطرمن جمع شدن!

اول رفتم پیش آقابزرگ ومادرجون هردوشون روم روبوسیدن وآقابزرگ هم یه مشت نخود کشمش ریخت توی جیبم وبرام کلی دعاکرد.بعدهم رفتم سراغ بقیه

هرکدوم تبریک میگفتن باکلی دعای خیر.

آخربارهم زن عمویه کادوی کوچیک بهم داد.حسابی غافلگیرشدم!یه مدادصورتی که تهش یه عروسک بودوبدنش فنری بودوقتی فنره حرکت میکرد سرعروسکه توش یه چراغ بود،روشن میشد!خوش حالیم چندبرابرشد.ازعمو وزن عموتشکرکردم بعدهم مادرجون از زیر قرآن ردم کردوراهی شدم.تامدرسه راهی نبود.مدرسه من ودوقلوهاکنارهم بود.یه مجتمع که مال مادخترونه بودومال اون هاپسرونه!باهم میرفتیم مدرسه.توی راه بسکه سفارش کرده بودن دوتایی محکم دستمومیگرفتن تایه وقت جایی نرم وبلایی سرم نیاد.

توی راه برگشت هم خوراکی هایی که اضافه آورده بودیم روبین هم تقسیم میکردیم تاحداقل یکم از گرسنگیمون کم بشه.خونه هم که میومدیم ناهارمیخوردیم واسراحتی میکردیم وبعدهم تکالیف ودرس!معمولامن باشقایق درس میخوندم که اشکالاتمم ازش بپرسم.بهزادهم گاهی اوقات باعموحامد.

بهزادوشقایق 4سال ازمن بزرگترن،بهزادهم5ماه ازشقایق بزرگتر بود.سیناوسپهرهم دوسال از من بزرگترو2سال از بهزادوشقایق کوچکتر.

عموحامدهم سه سال ازاون دوتابزرگتره...به خاطر همینه که همیشه باماهاست وانصافابیشترازهمه هم هوامون رو داره!

تنهاکسی هم که حاضرمیشدبادوقلوهاسروکله بزنه هم خودش بود.اوناهم باوجوداینکه باعموحامدرابطشون خیلی بهتربوداماازتنهاکسی هم که خوب حساب میبردن هم عموحامدبودالبته به اضافه خسروخان!

حالاعموحامدهم موقعش که میشدحالشونم میگرفت حسابی.


ان شاءالله ادامه دارد...



۹۴/۰۵/۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰
ساده دل

نظرات  (۷)

۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱ محمدحسین آذرمی
داستان قشنگی بود...آفرین
خوشال میشم تبادل لینک کنیم
اگر مایل بودبن خبر بدین
موفق باشید
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۴ محمدحسین آذرمی
دوباره سلام
مرسی که قبول کردین
با افتخار لینک شدید
۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۵ هدیه الساداتـــ
راستی اگه عکس هارو میخوای بگو دقیق کدوم رو میخوای آدرسشو بدم بهت :)
به کسی نمیدیا P:

داستان قشنگی بود

اما ...

خوب نتونستید از زبون یه دختر حرف بزنید

معلومه پسرونه ست

غزل اصلا شبیه دختر ها نیست

ظرافت دخترانه ندارد

پاسخ:
نظرت جالب بود
ممنون!
شاید به خاطراینکه دوروبرش پسربوده:)
اگه دقیقرتر توضیح بدی بهترمتوجه میشم;)

شما هم اسمتون الهه است؟

جدا؟

پاسخ:
جدا!

یعنی انگار نه انگار از ربون یه دختر نوشته شده

توی خاطراتش، حرفاش

اگه اسمشو صدا نمیکردن نمیفهمیدم دختره

دختر یاید خودش اشکش دم مشکش باشه

این قضیه هم تا دلت بخواد گریه آوره پس همش باید گریه کنه

یا مثلا تو فضاهای زنانه باشه

نه همش بین پسرا

رفتارش هم باید دخترونه باشه؟

متوجه شدید؟

پاسخ:
جدا؟!اتفاقااول داستان که بیشترش باشقایق بوده!! 
امابه نظرخودم به موقعش گریه ام کرده،الان فقط دوسه روز از مرگ آقابزرگ میگذره وهنوز باورش سخته ونبودش زیاداحساس نشده!پس صبرپیشه کنید; )
اکثرفضاهاهم خانوما بودن هم مثلا عموهاش و...شاید توصیف من ناقص بوده
اون"بین پسرا"ام دوران بچگی بوده وشقایق هم همه جابوده.امایه جاهایی ام حق باشماست.
بله ممنون بازم منتظرنظراتتون هستم


۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۸ یارشیخ عبدالزهرا
سلام الهه جونی
خوبی عزیزم؟
طاعات و عباداتت قبول باشه..
دلم تنگ شده برات.
چه خبرا؟
خوش میگذره
پاسخ:
وای خدای من!!!

سلاااام
ممنون شماخوبین؟
طاعات شماهم قبول باشه ان شاءالله
دل ماام عجییییب!!! 
احساس میکنم یه عالمه حرف دارم که بزنم
هیییییچ علاقه ای ام به صحبت راجع به یه مسئله ندارم به هیچ وجه من الوجوه!

نفحات رو که یادتونه؟خودتون یادم دادین،این شب هاخیییلی التماس دعا...دعاکنین نصیبم شه.طوفانی!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی