بسم الله الرحمن الرحیم
برای آقابزرگ مراسم دیگه ای نگرفتیم.خودشون وصیت کرده بودن مخارج بقیه مراسم هارو بدیم برا بچه های بی سرپرست.باباوخسروخان رفتن دنبالش وچندتاخانواده رو پیدارو کردن نفهمیدم دقیقا صرف چی شد.
بعداز خاکسپاری اولین دفعه ای که رفتیم سرخاک پنجشنبه هفته بعدش بود.از شب قبل حالم خوب نبود.خیلی سخت بود برام اون آقابزرگی که همه چیزش برام آرامش بخش بود حالا انگار پیشش رفتن تنها به سرخاک خلاصه میشد.دلم نمیخواست تصورم از آقابزرگ عوض بشه وصحنه های دیگه ای ام قاطی اون همه خاطره قشنگ بیاد.
حال و هوام خیلی غریب بود توی اون مدت هیچ وقت اونطور دمق نشده بودم.برعکس شب های دیگه که همش خداخدا میکردم زودتر صبح شه اون شب دلم میخواست همینطورادامه پیداکنه و هیچ وقت صبح نشه.
صبحانه رو هم بابی میلی خوردم.منی که از روز اول سعیمو میکردم جلوی بقیه ظاهر رو حفظ کنم اون روز همه فهمیدن یه چیزیم هست.نه اینکه بقیه حالشون خیلی خوب باشه ها!
مثل روزای قبل!
اول قراربود طرف صبح بریم ولی مادرجون گفت وقت نکردیم چیزی درست کنیم شد برا بعد ناهار.پیش خودم میگفتم کاش همین صبح میرفتیم وراحت میشدم.البته شک داشتم وقتی برگردم حالم بهتراز قبل بشه.
تاعصر پایین نرفتم.وت ناهار هم خودمو زدم به خواب.میدونستم کسی بیدارم نمیکنه.بعدم واقعا خواب رفتم وبا صدای مامان از خواب بیدارشدم بعدم گفت حاضرشم بریم.
وقتی رفتم پایین به جز سپهر وعمو حامد بقیه آماده بودن.ظرف های خرماو حلوا هم که احتمالا زن عمو درست کرده بود رو هم اماده کرده بودن.
مادرجون بهم گفت:تااونا آماده میشن بیا ناهارتو بخور.
با میلی گفتم:ممنون میل ندارم
-تا برگردیم دیروقته بیا بخور
-نه گرسنه ام نیست
-حداقل یه خرمابذار دهنت ضعف نکنی
بعدم مامان ظرف خرمارو گرفت جلوم.اشاره کرد که بردارم.یه دونه برداشتم وبه زور خوردمش.
عمو وسپهر هم حاضر شدن وراه افتادیم.
سرخاک که رسیدیم بادفعه قبلی که اومده بودم فرق داشت این دفعه سنگ قبر هم گذاشته بودن.نگاهم که به اسم آقابزرگ روش افتاد یه حالی شدم.
کمی دورتر از بقیه ایستادم وفاتحه ای نه چندان از سررغبت خوندم.
ولی بقیه همه دور قبربودن وجادهم نمیشدن.یه لحظه نگاهشون کردم همه انگار آقابزرگ جلوشونه ودارن باهاش حرف میزنن
یه لحظه حس کردم یه چیزی ازاونجا داره منو سمت خودش میکشه
احساس کردم باید برم نزدیکش
انگارمنم کلی حرف ته دلم مونده بود.
آروم آروم قدم برداشتم...نزدیک که رسیدم نشستم وناخودآگاه توی دلم گفتم سلام آقابزرگ!
کمک کم داشت باورم میشد که الان فقط منتظره به حرف هام گوش بده.
هرچی رو که این چندروز اتفاق افتاده بود توی دلم تعریف کردم حس میکردم آقابزرگ ازهیچی خبرنداره وباید بهش بگم.
هرچقدربیشترمیگفتم سبکی بیشتری احساس میکردم.فکرنمیکردم این حرف زدنه همچین حسی رو بهم بده.
حدودا یک ساعتی اونجا بودیم
موقع برگشت حال خوب همه رو میشد فهمید اون سبک شدنشون کاملا مشخص بود.
شب شده بود که رسیدیم خونه.
شام هم به پیشنهاد خسروخان نون وپنیر وسبزی خوردیم.حسابی ام مزه داد.
آخر بار هم همه از خسروخان به خاطر پیشنهادش تشکر میکردن.
بعداز شام هم همه همچنان پاین بودیم و صحبت میکردیم.من وشقایق هم از درس.اون از دانشگاه ومن از کنکوری که همون سال درپیش داشتم.
نگران درس های عقب افتادم بودم.توی اون مدت سمت کتاب هام هم نرفته بودم.شقایق هم کلی دلداری داد که جبران میشه ونگران نباش وازین حرف ها!!
وسط بحث هم سینابهمون اضافه شد واونم که کلا استاد همین چیزهاست.کلی سخنرانی کرد که ناراحت نباش وچیزی نمیشه ومن مطمئنم تومیتونی و...
خلاصه مایک کلمه گفتیم عقب افتادیم اون آقا یک ساعت سخنرانی کرد.
شانس آوردم وقت خواب شدو بهزاد به زور جمعش کرد بردش وگرنه تاصبح میخواست حرف بزنه!
بادل خوشی های شقایق و سخنرانی های سینا چه الکی چه واقعی واون سبک شدنه احساس کردم بعداز مدت ها میتونم یه خواب آروم هم داشته باشم.
همین اتفاق هم افتاد.