قایق کاغذی

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

قایق کاغذی

به نام خدا

سلام
مدتهاست که علاقه زیادی به داستان نویسی دارم وهمچنین خواندن داستانهای مختلف.
چند سالی هست که داستانهای مختلف روبرای خودم مینویسم
وبالاخره الان تصمیم گرفتم اونهارو نشر بدم تانظر بقیه رو هم راجع بهشون بدونم.
پس نظر فراموش نشه...چون چیزی که برام خیلی مهمه نظر واقعی خوانندگان هست.
لطفا از گذاشتن نظرات کوتاه مثل " خوب بود " ، "بد بود"،" عالی بود " ، "خیلی خوب " و ... خودداری کنید!
آخه میخوام دلیلشم بدونم...!!

ممنون که وقتتون رو صرف خوندن مخیلات بنده میکنید!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۴:۳۸۲۰
مرداد

بسم الله الرحمن الرحیم


برای آقابزرگ مراسم دیگه ای نگرفتیم.خودشون وصیت کرده بودن مخارج بقیه مراسم هارو بدیم برا بچه های بی سرپرست.باباوخسروخان رفتن دنبالش وچندتاخانواده رو پیدارو کردن نفهمیدم دقیقا صرف چی شد.

بعداز خاکسپاری اولین دفعه ای که رفتیم سرخاک پنجشنبه هفته بعدش بود.از شب قبل حالم خوب نبود.خیلی سخت بود برام اون آقابزرگی که همه چیزش برام آرامش بخش بود حالا انگار پیشش رفتن تنها به سرخاک خلاصه میشد.دلم نمیخواست تصورم از آقابزرگ عوض بشه وصحنه های دیگه ای ام قاطی اون همه خاطره قشنگ بیاد.

حال و هوام خیلی غریب بود توی اون مدت هیچ وقت اونطور دمق نشده بودم.برعکس شب های دیگه که همش خداخدا میکردم زودتر صبح شه اون شب دلم میخواست همینطورادامه پیداکنه و هیچ وقت صبح نشه.

صبحانه رو هم بابی میلی خوردم.منی که از روز اول سعیمو میکردم جلوی بقیه ظاهر رو حفظ کنم اون روز همه فهمیدن یه چیزیم هست.نه اینکه بقیه حالشون خیلی خوب باشه ها!

مثل روزای قبل!

اول قراربود طرف صبح بریم ولی مادرجون گفت وقت نکردیم چیزی درست کنیم شد برا بعد ناهار.پیش خودم میگفتم کاش همین صبح میرفتیم وراحت میشدم.البته شک داشتم وقتی برگردم حالم بهتراز قبل بشه.


تاعصر پایین نرفتم.وت ناهار هم خودمو زدم به خواب.میدونستم کسی بیدارم نمیکنه.بعدم واقعا خواب رفتم وبا صدای مامان از خواب بیدارشدم بعدم گفت حاضرشم بریم.

وقتی رفتم پایین به جز سپهر وعمو حامد بقیه آماده بودن.ظرف های خرماو حلوا هم که احتمالا زن عمو درست کرده بود رو هم اماده کرده بودن.

مادرجون بهم گفت:تااونا آماده میشن بیا ناهارتو بخور.

با میلی گفتم:ممنون میل ندارم

-تا برگردیم دیروقته بیا بخور

-نه گرسنه ام نیست

-حداقل یه خرمابذار دهنت ضعف نکنی

بعدم مامان ظرف خرمارو گرفت جلوم.اشاره کرد که بردارم.یه دونه برداشتم وبه زور خوردمش.

عمو وسپهر هم حاضر شدن وراه افتادیم.


سرخاک که رسیدیم بادفعه قبلی که اومده بودم فرق داشت این دفعه سنگ قبر هم گذاشته بودن.نگاهم که به اسم آقابزرگ روش افتاد یه حالی شدم.

کمی دورتر از بقیه ایستادم وفاتحه ای نه چندان از سررغبت خوندم.

ولی بقیه همه دور قبربودن وجادهم نمیشدن.یه لحظه نگاهشون کردم همه انگار آقابزرگ جلوشونه ودارن باهاش حرف میزنن

یه لحظه حس کردم یه چیزی ازاونجا داره منو سمت خودش میکشه

احساس کردم باید برم نزدیکش

انگارمنم کلی حرف ته دلم مونده بود.

آروم آروم قدم برداشتم...نزدیک که رسیدم نشستم وناخودآگاه توی دلم گفتم سلام آقابزرگ!

کمک کم داشت باورم میشد که الان فقط منتظره به حرف هام گوش بده.

هرچی رو که این چندروز اتفاق افتاده بود توی دلم تعریف کردم حس میکردم آقابزرگ ازهیچی خبرنداره وباید بهش بگم.

هرچقدربیشترمیگفتم سبکی بیشتری احساس میکردم.فکرنمیکردم این حرف زدنه همچین حسی رو بهم بده.

حدودا یک ساعتی اونجا بودیم

موقع برگشت حال خوب همه رو میشد فهمید اون سبک شدنشون کاملا مشخص بود.

شب شده بود که رسیدیم خونه.

شام هم به پیشنهاد خسروخان نون وپنیر وسبزی خوردیم.حسابی ام مزه داد.

آخر بار هم همه از خسروخان به خاطر پیشنهادش تشکر میکردن.

بعداز شام هم همه همچنان پاین بودیم و صحبت میکردیم.من وشقایق هم از درس.اون از دانشگاه ومن از کنکوری که همون سال درپیش داشتم.

نگران درس های عقب افتادم بودم.توی اون مدت سمت کتاب هام هم نرفته بودم.شقایق هم کلی دلداری داد که جبران میشه ونگران نباش وازین حرف ها!!

وسط بحث هم سینابهمون اضافه شد واونم که کلا استاد همین چیزهاست.کلی سخنرانی کرد که ناراحت نباش وچیزی نمیشه ومن مطمئنم تومیتونی و...

خلاصه مایک کلمه گفتیم عقب افتادیم اون آقا یک ساعت سخنرانی کرد.

شانس آوردم وقت خواب شدو بهزاد به زور جمعش کرد بردش وگرنه تاصبح میخواست حرف بزنه!

بادل خوشی های شقایق و سخنرانی های سینا چه الکی چه واقعی واون سبک شدنه احساس کردم بعداز مدت ها میتونم یه خواب آروم هم داشته باشم.

همین اتفاق هم افتاد.




ان شاءالله ادامه دارد...
ساده دل
۱۵:۴۳۰۹
مرداد
بسم الله الرحمن الرحیم
خاموشی زده شده بود ودوباره باخودم تنهاشدم دوباره فکرو خیال ولی دیگه خسته شده بودم انگار باخودم دعوام میومد:
اَه بسه دیگه...گیرم که نشستی وفکرکردی وفکرکردی!
به گذشته به آینده!
به روزهای باآقابزرگ به روزهای بدون آقابزرگ!
به حال خوش همه به حال گرفته همه!
آخرش که چی؟؟!!!!
تاکی میخوای ادامه بدی؟؟!!
بااین فکرو خیال ها چیزی درست میشه؟؟؟
همه چیز برمیگرده سرجای خودش؟؟
آقابزرگ برمیگرده؟؟!!!
نه برنمیگرده!
میفهمی غزل؟؟!!!!برنمیگرده!
هیچ وقت برنمیگرده!
چه توفکرتو به اینادرگیرکنی چه نکنی
چه اعصابتو بهم بریزی چه نریزی
آقابزرگ برنمیگرده
بفهم اینو
بفهم!!!
اصلا توکی چیزیو فهمیدی؟!!!
از بچگی اینو انداختی تو سرت که بچه ای!!! که از همه بچه تری!!!
دیگه بس نیست؟؟؟نمیخوای بزرگ بشی بچه؟؟
نمیخوای یکم درک کنی؟؟!
نمیخوای بفهمی همینایی ام که الان نگاهتو ازشون میدزدی همینا ممکنه یه روز نباشن؟
تو اصلا ازشون چی میدونی؟؟
به خیال خودت خیلی چیزا؟که مثلا کلی ام کنارشون بهت خوش میگذره؟
همینقدر که عاشق مادرجونی ومامانتو خیلی دوست وهیچکس برات مثل بابات نیست واز حرف زدن با عمه عشق میکنی ودیوانه اخلاق عمو فرخی وزن عمو هم خیلی مهربونه وعمو حامدمثل یه دوست میمونه برات وشقایق عین خواهرته وبهزاد مثل داداشته وسپهروسیناام فقط خوبن برا مسخره بازی؟

آدمای اطرافت برات چه جایی دارن؟اگه یه روز نبودن دلت برای چی تنگ میشه؟
برای خوبیایی که در حق تو میکردن؟ازین ناراحت میشی که دیگه کسی نیست بهت خوبی کنه؟
همین؟
خیلی خودخواهی!!خیلی خیلی
یکم بزرگ شو!بفهم!درک کن!
تواونارو برا خودت میخوای یا برای خودشون؟
نمیخوای دیگه این خودخواهی رو کنار بذاری؟
بسه دیگه!!
بسه!!!



سرمو فرو کرده بودم توی بالش و زار میزدم.نمیدونستم باید چکارکنم.یه بغض که مدت ها توی گلوم گیر کرده بود وانگارکه وقت نکرده بودم خالیش کنم.
دلم میخواست سرمو از پنجره بیرون کنم وداد بزنم.ولی انگارکه توان نداشتم نمیتونستم سرمو از رو بالش بردارم
دلم میخواست یه کاری کنم یه طوری که خودم حالموخوب کنم.دلم برا آقابزرگ تنگ شده بود...برای بابا،عمو حامد،شقایق هم
انگار برای همه
میترسیدم
میترسیدم نکنه این دلتنگیه برا بقیه همینطورادامه پیداکنه!
نکنه دیگه....
وای خدایا!!یعنی چه اتفاقی قراره بیوفته؟

استرس...ترس...دل تنگی...خستگی


احتیاج به یه چیز آرامش بخش داشتم...احتیاج داشتم یکی بیادو بهم بگه نگران نباش همه چیز درست میشه.



کلنجاریم باخودم همینطور ادامه داشت تااینکه انگارهمون چیزی که میخواستم اومدسراغم
یه صدا یه صداکه آشنابود ولی برام تازگی داشت
اذان!
توی تاریکی چشمم دنبال جانمازم بود که برم سراغش.

وچراغ های خونه بود که یکی یکی روشن میشد.



ان شاءالله ادامه دارد...
ساده دل
۱۰:۲۶۲۵
تیر
بسم الله الرحمن الرحیم

انگار دیگه حوصله فکر کردن نداشتم.بااینکه باعث میشدن منو از اون حال وهوا بیرون بیاره اما یه جاهایی ام اذیتم میکرد.
به خودم که اومدم دیدم هوا تاریک شده.نمیدونستم چنددقیقه یا چندساعت بود که اونجام از جام بلند شدم که برم داخل.یه استرسی وجودمو گرفته بود نمیدونستم الان چه خبره وقراره چه اتفاقی بیوفته.
برخلاف تصورم با صحنه آرومی روبرو شدم.آروم اما سنگینیش همچنان حس میشد.نگاهی به دور وبرم انداختم
شقایق وزن عموداشتن ظرف میشستن،عمو حامد وسینا داشتن مبل وصندلی هارو جابه جا ومرتب میکردن بقیه هم نبودن.
اولین کسی که منو دید مامان بود که از تو آشپزخونه اومد بیرون وخواست بره بالا که نگاهش به من افتاد.اومد کنارم وآروم در گوشم گفت:معلومه کجایی؟
-همین دوروبرا
-شقایق بیچاره از نفس افتاد بس که خم وراست شد اونوقت شما حالا میای؟
-آره میدونم!الان میرم کمکش
-نمیخواد دیگه داره کارش تموم میشه بیا کمک من بالا هنوز کلی کاراش مونده
دنبال سر مامان رفتم طبقه عمه اینا.پایین مردانه بود واونجا زنانه.هنوز کلی بهم ریخته بود.جارو رو زدم به برق وشروع کردم.مامانم هم گرد گیری میکرد
جارو که تموم شد از مامان پرسیدم راستی مامان بقیه کجان؟
-دقیقا کیا؟
-من فقط شقایق رو دیدم وعمو حامد وسینا
-بابات وعمو فرخ ومادرجون وعمه همینجا تو اتاقن بهزاد وسپهر هم رفتن شام بگیرن،خسروخان هم توی حیاط داره مرتب میکنه
باتعجب پرسیدم:از اون موقع تاحالا اینجان؟پس چرا صداشون نیومده تاحالا؟
-خب جارو برقی روشن کردی توقع داری چیزی ام بشنوی؟
همین موقع شقایق از پایین مامان رو صدا زد.مامان جواب داد:جانم؟
-بچه ها اومدن بیاین شام
-باشه الان میایم
-بی زحمت به مامان ایناام میگین؟
-آره الان میگم
بعد مامان به من اشاره کرد که برم صداشون کنم گفت خودشم میره پایین میز رو بچینن
مامان که رفت دوباره اون استرسه برگشت...ضربان قلبم رفته بود بالا پشت ایستاده بودم وهمینطور نفس عمیق میکشیدم
بالاخره در زدم ودر رو باز کردم.اولین نفری که نگاهم بهش گره خورد عمو فرخ بود.انگار جرئت نداشتم روم رو سمت بقیه ام ببرم فقط میخواستم سریع بگم وبیام بیرون
-عمو بچه ها شام گرفتن بیاین پایین
داشتم میومدم بیرون که عمه گفت:شمابرین من میل ندارم که عمو فرخ گفت:مهدخت جان به ختطر بچه هاهم که شده بیا.بچه ها میدونستن کسی رمق غذادرست کردن نداره هیچ کسم که امروز غذای درست وحسابی نخورده بهزاد وسپهر اومدن پیش من که برن شام بگیرن یانه منم گفتم که برن
مادرجون هم گفت:الهی بمیرم طفلکی ها جون براشون نمونده فرخ راست میگه بلند شو مادرجون

از روزی که آقابزرگ اینطوری شده بود صبرو طاقت مادرجون برام عجیب بود خیلی محکم بود میدونم توی دلش چی میگذره ولی جلوی ما عجیب خودش رو حفظ میکرد.

توی راه پله ها یاد جمله آخر مادرجون افتادم.این چند روزه واقعا سنگ تموم گذاشتن.سپهرو سینایی که به تصور من به غیر لودگی ومسخره بازی هیچ چیز دیگه بلدنبودن امروز خودم از نزدیک دیدم حتی یه لحظه ام بیکار ننشستن.
بهزاد که از بس این پله هاور بالا وپایین رفت من به جاش سرگیجه گرفتم.هر کاری داشتیم وهرچی میخواستیم تامن یا شقایق میومدیم بریم پایین میدیم بهزاد نصف راه رو اومده چندتای آخر هم روی حساب اینکه زنانه بود نمیومد.
پایین که رسیدم میز تقریبا آماده بود.همینظورکه داشتم نگاه میکردم یهو انگار چیزی به ذهنم برسه،انگارباید کاری میکردم.اطافمو نگاه کردم دیدم کسی حواسش به من نیست
فوری رفتم یکی از صندلی هارو برداشتم وبردم زیر راه پله بعد برای اینکه زیاد تابلو نباشه گذاشتمش کنار کتابخونه که مثلا میخواستم کتاب بردارم ودستم نمیرسیده
شاید توی یه نگاه مسخره به نظر میومد اما جایی برای فکر کردن نبود تنهاچیزی که مغزم فرمان میداد همون بود ومن باید یه صندلی خالی رو از جلوی چشم بقیه دور میکردم.
وقتی برگشتم بابا ایناام اومده بودن پایین.
منم رفتم بشینم پشت میز.همه نگاهشونو از هم میدزدیدن.هیچکس سرش رو بالا نمی آورد.خود منم!
لقمه های غذا به زور میرفت پایین...خواستم آب بردارم،هرچندمیدونستم فایده ام نداره،ناخودآگاه نگاهم به سپهر افتاد.
داشت از بغض منفجر میشد
چشماش قرمز شده بود
با هر قاشقش آب میخورد وبه زور غذاشو فرو میبرد
مشخص بود داره تندو تند میخوره که سریع بلندشه بره.
سرمو انداختم پایین وبه خوردنم ادامه دادم.اولین کسی که بلندشد خسروخان بود.تشکری کرد ورفت توی حیاط پشت سرش هم بقیه یکی یکی بلند شدند.
حواسم پرت خسروخان شد.این مدت خیلی توی خودش بود کمتر حرفی ازش میشنیدیدم.
روز اول سرخاک هم خیلی گریه کرد خیلی خیلی!
خسروخان احترام عجیبی برای آقابزرگ قائل بود.خیلی زیاد.خودشون جوونی هاش پدرش رو از دست داده بود.تقریبا اولای ازدواجش با عمه.دیگه آقابزرگ براش حکم پدرخودش رو داشت.خسروخان چون بچه اولم بوده سرپرستی خانواده هم باخودش بوده برادرهم نداره وفقط دوتا خواهر داره با مادرشون،البته موقع فوت پدرشون یکی از خواهرها ازدواج کرده بوده.
بالاخره سختی های زیادی کشیده وآقابزرگ خیلی کمکش کرده.
خود خسروخان زیاد راجع به این مسئله حرفی نمیزد بیشتر عمه صرف گفتن خاطره هراز گاهی تعریف میکرد.خسروخان راجع بهش حرف نمیزد عمل میکرد.
از احترامش به کنار توی خیلی از مسائل با آقابزرگ مشورت میکرد.حتی موقع ازدواج فرشته خانوم،خواهر کوچکتر شون،توی تمام مراسم ها از خواستگاری تا عقد آقابزرگ بوده یعنی خسروخان اصرار داشته که آقابزرگ حتما باشه.
وقتی به این ها فکر میکنم میبینم شاید این قضیه از همه بیشتر برای خسروخان سنگینه.انگار یک بار دیگه پدرش رو ازدست داده باشه.

با سرو صدای بشقاب هایی که داشت جمع میشد به خودم اومدم.زن عمو بود.منم شروع کردم به جمع کردن.بعدهم باشقایق ظرف هارو شستیم.
موقع ظرف شستن داشتم به این فکر میکردم که تاحالا اصلا حواسم به شقایق نبوده.انگار تازه یافته بودمش.خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی انگار نمی شد.
کل مدت توی سکوت گذشت وتمام.
مادوتا که همیشه از سروصدا وجیغ داد هامون بقیه میفهمیدن داریم ظرف میشوریم.یه همچین سکوتی مطمئنن برای جفتمون آزاردهنده بود.


ان شاءالله ادامه دارد...
ساده دل
۱۵:۴۷۱۸
مرداد

بسم الله الرحمن الرحیم

زمستون هایه جورایی اوقات تنهایی ام بود.تاقبل ازاینکه برم مدرسه روزهابچه  هامدرسه بودن عصرهم درگیردرس.موقعی هم که پیش دبستانی برم یک ساعت ازهمه دیرترمیرفتم دوساعت زودترم برمیگشتم.واسه همین بیشتروقتم روباآقابزرگ میگذروندم.پشت سرش راه میرفتم هرکاری انجام میدادمنم کمکش میکردم.باغچه رو درست میکردیم به گل ودرخت هاآب میدادیم،حوض رو تمیز میکردیم...آقابزرگ ازبچگیشون برام میگفتن.کلی هم بازی قدیمی بهم یادمیدادن!خلاصه سرم گرم بودتابچه هابرسن.همیشه اولین نفراتی که میرسیدن خونه سیناوسپهربودن.هنوزهم نرسیده عمه مجبورشون میکردهمون موقع بشین پای درس.اگه گرم شیطونی هاشون میشدن دیگه ازدرس ومشق خبری نبود.

منم باذوق وشوق مینشستم کنارشون ونگاهشون میکردم.بعضی وقت هاهم اونقدرسوال پیچشون میکردم که کلافه میشدن.مدرسه رفتن بچه هالحظه شماری کردن برای کلاس اول رو برام هیجان انگیزترمیکرد.اولین روزی روکه رفتم مدرسه هیچ وقت فراموش نمیکنم.مثل یک رسم بود توی این خونه که هرکی کلاس اولی بودروزاول همه میومدن بدرقه واززیرقرآن ردش میکردن ومادرجون هم کلی خوراکی های خوشمزه همراهش میکردکه حسابی بهش خوش بگذره.

روزاول مدرسه منم همینطوربود.ازکوچیک وبزرگ دم درجمع شده بودن.یه غروری بهم دست میدادوقتی میدیدم همه به خاطرمن جمع شدن!

اول رفتم پیش آقابزرگ ومادرجون هردوشون روم روبوسیدن وآقابزرگ هم یه مشت نخود کشمش ریخت توی جیبم وبرام کلی دعاکرد.بعدهم رفتم سراغ بقیه

هرکدوم تبریک میگفتن باکلی دعای خیر.

آخربارهم زن عمویه کادوی کوچیک بهم داد.حسابی غافلگیرشدم!یه مدادصورتی که تهش یه عروسک بودوبدنش فنری بودوقتی فنره حرکت میکرد سرعروسکه توش یه چراغ بود،روشن میشد!خوش حالیم چندبرابرشد.ازعمو وزن عموتشکرکردم بعدهم مادرجون از زیر قرآن ردم کردوراهی شدم.تامدرسه راهی نبود.مدرسه من ودوقلوهاکنارهم بود.یه مجتمع که مال مادخترونه بودومال اون هاپسرونه!باهم میرفتیم مدرسه.توی راه بسکه سفارش کرده بودن دوتایی محکم دستمومیگرفتن تایه وقت جایی نرم وبلایی سرم نیاد.

توی راه برگشت هم خوراکی هایی که اضافه آورده بودیم روبین هم تقسیم میکردیم تاحداقل یکم از گرسنگیمون کم بشه.خونه هم که میومدیم ناهارمیخوردیم واسراحتی میکردیم وبعدهم تکالیف ودرس!معمولامن باشقایق درس میخوندم که اشکالاتمم ازش بپرسم.بهزادهم گاهی اوقات باعموحامد.

بهزادوشقایق 4سال ازمن بزرگترن،بهزادهم5ماه ازشقایق بزرگتر بود.سیناوسپهرهم دوسال از من بزرگترو2سال از بهزادوشقایق کوچکتر.

عموحامدهم سه سال ازاون دوتابزرگتره...به خاطر همینه که همیشه باماهاست وانصافابیشترازهمه هم هوامون رو داره!

تنهاکسی هم که حاضرمیشدبادوقلوهاسروکله بزنه هم خودش بود.اوناهم باوجوداینکه باعموحامدرابطشون خیلی بهتربوداماازتنهاکسی هم که خوب حساب میبردن هم عموحامدبودالبته به اضافه خسروخان!

حالاعموحامدهم موقعش که میشدحالشونم میگرفت حسابی.


ان شاءالله ادامه دارد...



ساده دل
۱۴:۱۷۱۲
مرداد

بسم الله الرحمن ارحیم
فکر کردن به دوران بچگی یه جورایی حالموخوب میکرد.
بهترین دوران زندگیمون!مخصوصاتابستونهابامیوه های تازه رسیده درخت ها.
تابستون هاانگیزه مون برای بیدارشدن ازخواب خیلی بیشتربود.حتی بعضی اوقات ازدوران مدرسه هم زودتربیدارمیشدیم!!!
همیشه اولین نفرکه بیدارمیشدفوری میرفت سراغ بقیه وخبرشون میکردبرای بازی وشیطونی!
اصولاهمیشه آخرین نفرهاسیناوسپهربودن که آخربهزادبه زورمشت ولگد از تخت میکشیدشون بیرون.
یه سفره زیریکی ازدرختاپهن میکردیم وهمه مینشستیم دورش وبانون سنگک های داغی که هروزصبح آقابزرگ میخریدصبحانه میخوردیم.مزه اون صبحانه های دورهمی واون نون های داغ هنوزازیادم نرفته!
بعدازصبحانه هم که نوبت بازی بود.وسطی از بازی های تخصصی مون بود.معمولا عموحامدوبهزاددوطرف می ایستادن وماهم وسط درمقابل شلیک توپی اونها!
ازهمه واردترهم سپهروسینابودن.البته بازی سپهرازسینابهتربود.منم چون ازهمه کوچکتربودم سریع نمیتونستم فرارکنم برای همین همون اوایل بازی میرفتم کنار.
دیگه برام عادی شده بود.بقیه هم تامن هنوزوسط بودم زیادبه خودشون زحمت فرارنمیدادن آخه میدونستن اولین نفرمنم!
من که میباختم تازه به خودشون میامدن.
یه بارهم که اومدم فرارکنم سپهرهم باسرعت داشت میرفت خوردبهم محکم افتادم زمین ودست راستم شکست.تقریبایک ماه توگچ بود!
بعدازاینم که ازگچ بیرون اومداجازه بازی صادرنمیشد!!دیگه بالاخره بااصرارهای من ووساطت عموحامد آقابزرگ اجازه دادن منم واردبازی بشم.بیچاره سپهر،من هرطرف میرفتم اون راهشو ازیه طرف دیگه میکرد.یه وقتایی میشدکلاگیج میشدالان بایدکدوم سمت بره!سرهمین قضیه هم چقدرباخت!!
بعدازبازی که خوب خسته میشدیم میرفتیم سراغ درخت هاومیوه های تازشون وبخوربخور!!تاجایی که فقط شاخ وبرگ درخت باقی میموند.اگرهم میوه های پایین درخت تموم میشد،اون بالا که دستمون نمیرسیدعموحامدوبهزادمیرفتن بالای درخت وبرامون مینداختن پایین ماهم که ازخداخواسته!!!
نزدیک های ظهرکه میشدوهواهم حسابی گرم،آب بازی عجیب مزه میداد.مخصوصاوقتی یه حوض کاشی فیروزه ای پراز آب وسط حیاط باشه. 
وبازدوقلوهامثل همیشه استاداین کار. اصلانمیفهمیدی ازکجاسروکلشون پیدامیشه!یکدفعه از پشت سر ظاهر میشدن و...!عمو حامد هم که کلا قضیه اش با همه فرق داشت.عمرا میشد از دستش در بری!سهم منم از اون بازیافقط خیس شدنش بود!
اون حوض رو خیلی دوست داشتم.آبش واون کاشی های فیروزه ای وگلدون های شمعدونی دورش آرامش خاصی بهم می داد.هروقت دلم میگرفت میرفتم لب حوض مینشستم وبهش خیره میشدم...یابه گلدون ها آب میدادم.آقا بزرگ میگفتن توی حوض ماهی نگه نداریم.میگفت حیوون بیچاره رو الکی اینجا زندونی کنیم چکار!ماهم به خاطرشون قبول میکردیم.
زمستون هامعمولا حوض آب نداشت.از سردیه هوا یا همش یخ زده بود یا پراز برگ خشک شده درخت ها.جدااز بازی وآب تنی به خاطر آب حوض هم که شده همیشه در سر هوای تابستان بود!


ان شاءالله ادامه دارد...



ساده نگاشت:سرعتم پایینه...سریع تر از این نمیتونم بنویسم.سعیمو میکنم،صبرپیشه کنید!
ساده دل
۱۴:۱۴۳۰
تیر


بسم الله الرحمن ارحیم

روز بعدهم درگیر تدارک مراسم ختم بودیم و درواقع سرمون گرم بود.

روزمراسم اصلا حال خودمو نمیفهمیدم!خودموسرگرم پذیرایی وکارهای مهمونامیکردم که حواسم پرت شه.اصلانفهمیدم کی اومدوکی رفت.

کم کم مراسم داشت تموم میشدومهموناهم داشتن میرفتن دیدم دیگه نمیتونم طاقت بیارم.فضای داخل خیلی سنگین بودگریه وناله شون تمومی نداشت.مخصوصاعمه!
هرچی بودرهاکردم و رفتم توی حیاط.البته حیاط که نه اونقدربزرگ وپردرخت که بایدگفت باغ!
جایی که آقابزرگ تک تک درخت هاش رو با دست خودش کاشته بود.
اون وسطا یه درخت رو پیداکردم ورفتم زیرش نشستم.
فضای اطراف منوبرد به قدیمها!دوران بچگی وخوشی هایی که باهم داشتیم.
اینکه چقدردوست داشتیم داستان این عمارت رو از زبون آقابزرگ بشنویم.
اینکه میگم عمارت،به خاطر بزرگیشه!

درواقع به آقابزرگ وبقیه خواهربرادرهاش ارث میرسه.بعدازاون هرکدومشون به دلایلی میخواستن سهمشونو بفروشن بعدآقابزرگ سهم همه رو میخرن تاعمارت همچنان بمونه!
آقابزرگ حتی وقتی بچه هاش هم ازدواج میکنن همه رو پیش خودشون نگه میدارن تاهمه دورهم باشن!حالاخسروخان یه خورده بابت این قضیه مشکل داشتن اونم به خاطر اینکه دلشون میخواسته خونه رو خودشون تهیه کنن...برای همین هم باهزاراصراروخواهش طبقه دوم رو از آقابزرگ میخرن!

خونمون آپارتمانی نیست،چندطبقه س که هرکدوم مثل یه واحدجداگانه س!
بذارین اینطوری بگم،طبقه پایین که مال آقابزرگ ومادرجونه از وسطش پله میخوره ویه عالمه پیچ تو پیچ،میپیچه میره بالا از گوشه سالن بالا درمیاد.اونجا برا عمه ایناس که گفتم خسروخان رسما ازآقابزرگ خریده!مثل یه خونه جداهمه چی داره.آشپزخونه،سرویس بهداشتی و...سه تااتاق یکی برای عمه وخسروخان یکی برای شقایق،یکی هم برای سپهروسینا!

از بغل اون پله ها باز پله میخوره میری بالادوباره از گوشه خونه مادرمیاد.
بعدبالای مامیشه برای عموفرخ اینا!دوباره بالا سراونااتاق بهزادوعموحامده!
چون عمواینایه اتاق بیشتر نداشتن،اتاق کناراتاق عموحامدخالی بود دیگه اون شد برای بهزاد.
اینجاتنهاچیزی که به اندازه کافی هست پله س!
پله های هرطبقه ام طوریه که اگه یکی بخواد ردشه کاری به صاحبخونه نداره!
حالامنم میگم صاحبخونه کلا ایناهمش مشترکه!فقط از اتاق هاش استفاده شخصی میشه.بعدشم ماکلاشبانه روز پیش مادرجون ایناییم.به غیر ازصبحانه که هرکس یه ساعتی از خواب بیدارمیشه،بقیه وعده های غذایی مثل ناهاروشام کلاهمه پایین!
حالامثلامحض تنوع،یایکی بخوادمهمون کنه میریم طبقه اونا!
البته اینطوریم نیست که کلاسمت خونمون نریم...چرامیریم!بالاخره خونه زندگی داریم :- )


ان شاءالله ادامه دارد...
ساده دل
۰۲:۴۷۲۰
تیر

بسم الله الرحمن ارحیم


در بازشدوبهزادبا چشمایی که مثل کاسه خون بودن از در اومدتو.سیناوسپهرم باهمون حال شایدم بدتر پشت سرش اومدن.

همون موقع خسروخان،شوهرعمه مهدخت،هم که درگیرکارای مراسم بود داخل شد.بنده خدا وقتی حال بقیه رودیداصلا نپرسیدچی شده وچه خبره.

همه همینطور به بهزادخیره شده بودیم.همینطورکه اشک میریخت بهمون یه نگاه انداخت وسریع رفت سمت اتاق آقابرزگ.

دراتاق رو که باز کرد وجای خالی آقابزرگ رو که دیدانگار که منفجربشه زدزیر گریه.بابارفت که آرومش کنه ولی کی ماوخودشو آروم میکرد!

هرطورشده آوردش بیرون وبردش داخل حیاط وشروع کرد باهاش حرف زدن.


بهزاد عاشق آقابزرگ بود.هممون عاشقش بودیم

ولی علاقه بهزاد به آقابزرگ یه چیز دیگه بود.

اینو از چشماش میشد فهمید!وقتی توی اتاق دنبال آقابزرگ میگشت ومنتظربودتاببیندش وهمه اینا یه خواب باشه.

یاازهروز و هرموقع زنگ زدناش برای پرسیدن احوال آقابزرگ.


همچنان صدای گریه اش از حیاط میومد.

ولی باباهرطورشده آرومش کرد.باباهمیشه توی اینطورموقعیتها بهترین بود.درست مثل آقا بزرگ،کافی بود فقط چند کلمه حرف بزنه تاهمه غماتوفراموش کنی.

درسته که اون شب باهمه موقعیتها فرق داشت،ولی بابا همون آدم باهمون خصوصیت بود.


بالاخره اهالی داخل خونه هرطورشده به اشکهاشون خاتمه دادن.باباهم چنددقیقه بعداز آروم شدن بهزاد اومد داخل تا تنها باشه.

کم کم همه رفتن که بخوابن وتموم شه هرچه زودتر اون روز.

تااون لحظه متوجه نشده بودم که عموحامدنیست.

پرسیدم:عمو حامدکو؟!

سپهرگفت:همون موقع که ما اومدیم رفت بیرون.


توی اون اوضاع تنها کسی که واقعا نگرانش بودم عموحامد بود.ته تغاری آقابزرگ!

عموحامدوابستگی عجیبی به آقابزرگ داشت.کاری نبود که براش از آقابزرگ مشورت نگیره ونظرش رو نپرسه.اگرم یه درصد احتمال میدادکه ممکنه آقابزرگ راضی به اون کار نباشن عمراسمتش میرفت.همیشه هم نوی هرمسئله ای اولین کسی رو که درجریان میذاشت آقابزرگ بود.طبیعیه که نتونه به راحتی هم بانبودش کناربیاد.


چراغ اتاق هایکی یکی خاموش میشدجز اتاق من!فکروخیال نمیذاشت که خواب به چشمم بیاد.حتی از فکرکردنم خسته شده بودم.فکراینکه ازفرداروزهابدون آقابزرگ شروع میشه!و...و...و...!

دلم میخواست زودخوابم ببره تااین فکراتموم شه!صدایی که ازبیرون اومدهمه فکراروبهم زد.

رفتم بیرون دیدم عموحامده داره میره بالاتواتاقش.متوجه من نشد.آروم گفتم:سلام

برگشت وجواب سلاممودادوپرسید:تواینجاچیکارمیکنی؟

-به همون دلیلی که شماالان اینجایین.کجابودی شما؟مادرجون نگرانتون بودن...باباهم هرچی زنگ زدخاموش بودین.ماشینم که نبرده بودین!

-میخواستم راه برم...همین دوروبرا.الان مادرجون کجان؟

-خوابیدن

خستگی از سروروش میبارید گفت:خیله خب...توکاری نداری؟

گفتم:نه شمابرین بخوابین

داشت میرفت بالاازم خواست براش آب ببرم.

آب رو که بردم...اومدم برگردم صدام زد:غزل!

برگشتم وگفتم:بله؟

بایه حالت خاصی گفت:میای فال بگیری؟

لبخندی زدموگفتم:باکمال میل!!


این خونواده شعربراشون مثل خون تورگشون بود.بدون شعرزندگیشون معنانداشت!

به خصوص عموفرخ که با شقایق از زیر زبونش کشیدیم فهمیدیم گویاجوونی هاش خودشم شعر میگفته!عموحامدم علاقه خاصی به حافظ وعلی الخصوص فال داشت.همیشه ام میگفت من براش بگیرم!اون نیت میکردومن لای کتابو بازمیکردم.میگفت نکه اسمت غزله،غزلای خوبی ام میاری!

میگه حتی اسمم به خاطرعلاقه بابام به حافظه.میگفت قبل از اینکه من دنیابیام فکرمیکردن من پسرم قراربوده اسممو بذارن "امیرحافظ" !ولی بعدکه دنیااومدم دیدن دخترم گذاشتن "غزل".

البته گفته های عموحامدهیچ وقت استنادتاریخی نداشته ونداره!!هروقتم ازباباپرسیدم راجع به انتخاب اسمم فقط میخنده!!


دیوان حافظ رواز توی قفسه برداشتم ونشستم روصندلی.گفتم:خب!حالانیت کنین

چشماشوبست وبعدسرشوتکون دادوگفت:برو

یه بسم الله گفتم وبازکردم.شروع کردم به خوندن


وسطاش نگام افتادبه عمودیدم همینطورخیره شده به من واشک توچشماش حلقه زده.به روی خودم نیاوردم وادامه دام.

وقتی تموم شد...خواستم یه خوروه حال وهواشوعوض کنم.خندیدم گفتم:خب باب میل بودیانه؟

گفت:ای بگی نگی!!

یه چشم خوره رفتم گفتم:خیلی هم دلتون بخواد!!

خندیدگفت:نه خوب بود!

گفتم:عموفکرنمیکنین خیلی داره خوش بحالتون میشه؟

یه نگاه کردگفت:یعنی چی؟

گفتم:یعنی اینکه سراین قضیه شمانیت میکنی من براتون باز میکنم،براتون میخونم

اونوقت کیفشم شمامیبری!این وسط چی گیر من میاد؟

-خب که چی؟

-خب که اینکه خیلی واضحه!یه جوری کارکنیم که ماهم یه سودی ببریم!

گفت:بروبابابچه!

گفتم:باشه میرم.فقط شماقبلش تکلیف مارومعلوم کن.

یه نگاهی انداخت وگفت:خیله خب بابا!حالاچی میخوای؟

یه پوزخندزدم گفتم:بگم؟

نفسی عمیقی کشیدواشاره کرد بگو.

-این دیوان ومیبینین؟خیلی قدیمیه نه؟خیلی ام خوشگله!

میشه مال من!بعدهروقت شماخواستین من میارم وبراتون فال میگیرم.


هنوز نقطه آخرجملمونذاشته بودم که دیدم یه بالش با زاویه90درجه داره میاد سمتم

اینجابود که به این نتیجه رسیدم جونم از دیوان خیلی واجب تره...خودمو از اتاق پرت کردم بیرون ودروبستم ورفتم سمت اتاقم.

دیگه چشمام داشت میرفت روی هم،خوش حال بودم از اینکه یکم حال وهوای عمو عوض شد!حداقل واسه چنددقیقه.

حداقل باعث شد منم راحتتر بخوابم.




ان شاءالله ادامه دارد...

ساده دل
۱۷:۲۰۳۱
خرداد

بسم الله الرحمن ارحیم


 از سر خاک برگشته بودیم...مهمونارفته بودن وخونه روهم مرتب کرده بودیم.هرکسی سر خودشو به کاری گرم کرده بود.

فضای داخل خونه خیلی سنگین بود,نتونستم طاقت بیارم.برای همین رفتم توی حیاط هوایی بخورم.شقایق،دختر عمه مهدخت،هم پشت سرم اومد.دوتایی رفتیم کنار یه درخت نشستیم وبه یه جا خیره شدیم.حال حرف زدن نداشتم اصلا حرفی نداشتم که بزنم.

همینطور که نشسته بودیم دیدم سینا وسپهر،برادرهای دوقلوی شقایق،دارن هراسان میان سمت ما!

وقتی رسیدن همینطور نفس نفس میزدن.شقایق پرسید:چی شده؟

کسی چیزی نگفت.داد زد:چرا حرف نمیزنین!میگم چی شده؟!

که بالاخره سینا گفت:بهزاد!بهزاد داره میاد.

شقایق گفت:چی میگی تو؟مطمئنی؟

سینا:آره بابا..همین الان زنگ زد گفت تازه رسیده تهران تا یک ساعت دیگه ام اینجاست.


بهزاد نوه بزرگ آقابزرگ بود.اصفهان دانشجوبودواصلاقرار نبود این روزا بیاد.امروز صبحم که آقا بزرگ اینطوری شد هرچی بابا اصرار کرد که بهش خبر بدیم  بهزاد نوه بزرگِ آقابزرگه باید برا خاکسپاری باشه،مادرجون قبول نکرد.گفت:دیشب باهاش حرف زدم امروز امتحان داشته بذار بچه ام امتحانشو بده بعد خبرش میکنیم تابرا مراسم ختم بیاد.

اینم نگفتن تا خودش اومد.


همینطور حیرون بودیم چیکار کنیم.سپهرگفت:بابازودباشین این الان بیاد این پارچه مشکی هارو دم در ببینه که درجا سکته میکنه!

شقایق گفت:سینابدو همین الان بهش زنگ بزن ببین کجاست باهاش قرار بذارین برین بیرون یه چندساعتی بچرخین تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.

اومدن برن که شقایق گفت:کجا؟

سینا:خودت گفتی بریم سراغ بهزاد

-بااین لباسا؟برین لباس مشکی هاتونو در آین خب!همه چیزم من باید بهتون بگم؟


از اون موقعی که بهزاد زنگ زده بود نیم ساعتی میگذشت.بچه ها بهش زنگ زدنو رفتن سر قرار

ماهم مونده بودیم به کی بگیم

گفتیم به باباش بگیم از همه بهتره.

رفتیم سراغ عمو فرخ.عمو کنار کتابخونه آقابزرگ ایستاده بود وداشت کتاب هارو ورق میزد وتوحال خودش بود.

رفتم جلو وآروم گفتم:عمو!

-جانم

-راستش......بهزاد اومده

باتعجب یه نگاه بهم انداخت وگفت:کی خبرش کرده؟

شقایق گفت:کسی خبرش نکرده دایی!خودش اومده..نیم پیش زنگ زد به سینا گفت که تازه رسیده.الانم فعلا سپهروسینارفتن یه چندساعتی بچرخوننش تاببینیم چی میشه.

-به کس دیگه ای هم گفتین؟

-نه دایی!گفتیم اول به شما بگیم

-خوب کاری کردین.الان همه همینطوری حالشون خراب هست...استرس بهزادم میادروش.یه زنگ به بچه ها بزن ببین کجان

هنوز شقایق زنگ نزده بود سیناخودش زنگ زد.

ماکه متوجه نمیشدیم سیناچی میگه فقط حرفای شقایق عجیب بود:یعنی چی؟!خب این چه کاری بود شماها کردین؟؟؟خیله خب بیاین حالا ببینم چی میشه!

پرسیدم:چی شده؟

شقایق:هیچی دارن برمیگردن

-آخه واسه چی؟

-فهمیده!

-چی میگی!از کجا؟

 -نگو بهزاد از حال آقابزرگ میپرسه این دوتاهم نمیتونن جلو خودشونو بگیرن میزنن زیر گریه اونم...!

عمو فرخ یه لبخند زدوگفت:به جاش کار ما راحت شد.فقط دیگه برین به مادرجون ایناهم بگین.

همه توی حال نشسته بودن،مادر جون داشتن قرآن میخوندن،عمه تسبیح به دست داشت ذکر میگفت،مامان وزن عمو هم داشتن آروم باهم صحبت میکردن...عموحامدوبابا هم یه جا خیره شده بودن وتنهاچیزی که بینشون ردوبدل میشدسکوت بود.

شقایق رفت جلو.یه سینه ای صاف کرد.نگاه همه اومد سمتش.اونم یه نگاه به من کرد واشاره کرد که من بگم منم ابرو انداختم بالا که خودت بگو.هرطور شده شروع کرد:اممم...راستش خواستم بگم الانه که بهزاد بیاد.

بابا یه نگاه بهش انداخت وبا تعجب پرسید:چی میگی دایی جون؟یعنی چی؟

ماهم ماجراروبراشون تعریف کردیم.استرس اینکه الان قراره چی بشه رو توی چشمای همه میشد دید!

وبازهم همون سکوت...تااینکه زنگ در شکننده اون سکوت تلخ شد.

نگاهها به در دوخته شده بود...داشتم از استرس میمردم نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته...یه عالمه فکرو خیال اومده بود توی سرم تا اینکه صدای باز شدن در به همه اون خیالات پایان داد.


ان شاءالله ادامه دارد...

ساده دل
۱۲:۳۴۰۳
ارديبهشت

بی قرار تو ام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب

در دلم هستی وبین من و تو فاصله هاست



فاضل نظری

ساده دل