قایق کاغذی

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

قایق کاغذی

به نام خدا

سلام
مدتهاست که علاقه زیادی به داستان نویسی دارم وهمچنین خواندن داستانهای مختلف.
چند سالی هست که داستانهای مختلف روبرای خودم مینویسم
وبالاخره الان تصمیم گرفتم اونهارو نشر بدم تانظر بقیه رو هم راجع بهشون بدونم.
پس نظر فراموش نشه...چون چیزی که برام خیلی مهمه نظر واقعی خوانندگان هست.
لطفا از گذاشتن نظرات کوتاه مثل " خوب بود " ، "بد بود"،" عالی بود " ، "خیلی خوب " و ... خودداری کنید!
آخه میخوام دلیلشم بدونم...!!

ممنون که وقتتون رو صرف خوندن مخیلات بنده میکنید!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قسمت اول» ثبت شده است

۱۷:۲۰۳۱
خرداد

بسم الله الرحمن ارحیم


 از سر خاک برگشته بودیم...مهمونارفته بودن وخونه روهم مرتب کرده بودیم.هرکسی سر خودشو به کاری گرم کرده بود.

فضای داخل خونه خیلی سنگین بود,نتونستم طاقت بیارم.برای همین رفتم توی حیاط هوایی بخورم.شقایق،دختر عمه مهدخت،هم پشت سرم اومد.دوتایی رفتیم کنار یه درخت نشستیم وبه یه جا خیره شدیم.حال حرف زدن نداشتم اصلا حرفی نداشتم که بزنم.

همینطور که نشسته بودیم دیدم سینا وسپهر،برادرهای دوقلوی شقایق،دارن هراسان میان سمت ما!

وقتی رسیدن همینطور نفس نفس میزدن.شقایق پرسید:چی شده؟

کسی چیزی نگفت.داد زد:چرا حرف نمیزنین!میگم چی شده؟!

که بالاخره سینا گفت:بهزاد!بهزاد داره میاد.

شقایق گفت:چی میگی تو؟مطمئنی؟

سینا:آره بابا..همین الان زنگ زد گفت تازه رسیده تهران تا یک ساعت دیگه ام اینجاست.


بهزاد نوه بزرگ آقابزرگ بود.اصفهان دانشجوبودواصلاقرار نبود این روزا بیاد.امروز صبحم که آقا بزرگ اینطوری شد هرچی بابا اصرار کرد که بهش خبر بدیم  بهزاد نوه بزرگِ آقابزرگه باید برا خاکسپاری باشه،مادرجون قبول نکرد.گفت:دیشب باهاش حرف زدم امروز امتحان داشته بذار بچه ام امتحانشو بده بعد خبرش میکنیم تابرا مراسم ختم بیاد.

اینم نگفتن تا خودش اومد.


همینطور حیرون بودیم چیکار کنیم.سپهرگفت:بابازودباشین این الان بیاد این پارچه مشکی هارو دم در ببینه که درجا سکته میکنه!

شقایق گفت:سینابدو همین الان بهش زنگ بزن ببین کجاست باهاش قرار بذارین برین بیرون یه چندساعتی بچرخین تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم.

اومدن برن که شقایق گفت:کجا؟

سینا:خودت گفتی بریم سراغ بهزاد

-بااین لباسا؟برین لباس مشکی هاتونو در آین خب!همه چیزم من باید بهتون بگم؟


از اون موقعی که بهزاد زنگ زده بود نیم ساعتی میگذشت.بچه ها بهش زنگ زدنو رفتن سر قرار

ماهم مونده بودیم به کی بگیم

گفتیم به باباش بگیم از همه بهتره.

رفتیم سراغ عمو فرخ.عمو کنار کتابخونه آقابزرگ ایستاده بود وداشت کتاب هارو ورق میزد وتوحال خودش بود.

رفتم جلو وآروم گفتم:عمو!

-جانم

-راستش......بهزاد اومده

باتعجب یه نگاه بهم انداخت وگفت:کی خبرش کرده؟

شقایق گفت:کسی خبرش نکرده دایی!خودش اومده..نیم پیش زنگ زد به سینا گفت که تازه رسیده.الانم فعلا سپهروسینارفتن یه چندساعتی بچرخوننش تاببینیم چی میشه.

-به کس دیگه ای هم گفتین؟

-نه دایی!گفتیم اول به شما بگیم

-خوب کاری کردین.الان همه همینطوری حالشون خراب هست...استرس بهزادم میادروش.یه زنگ به بچه ها بزن ببین کجان

هنوز شقایق زنگ نزده بود سیناخودش زنگ زد.

ماکه متوجه نمیشدیم سیناچی میگه فقط حرفای شقایق عجیب بود:یعنی چی؟!خب این چه کاری بود شماها کردین؟؟؟خیله خب بیاین حالا ببینم چی میشه!

پرسیدم:چی شده؟

شقایق:هیچی دارن برمیگردن

-آخه واسه چی؟

-فهمیده!

-چی میگی!از کجا؟

 -نگو بهزاد از حال آقابزرگ میپرسه این دوتاهم نمیتونن جلو خودشونو بگیرن میزنن زیر گریه اونم...!

عمو فرخ یه لبخند زدوگفت:به جاش کار ما راحت شد.فقط دیگه برین به مادرجون ایناهم بگین.

همه توی حال نشسته بودن،مادر جون داشتن قرآن میخوندن،عمه تسبیح به دست داشت ذکر میگفت،مامان وزن عمو هم داشتن آروم باهم صحبت میکردن...عموحامدوبابا هم یه جا خیره شده بودن وتنهاچیزی که بینشون ردوبدل میشدسکوت بود.

شقایق رفت جلو.یه سینه ای صاف کرد.نگاه همه اومد سمتش.اونم یه نگاه به من کرد واشاره کرد که من بگم منم ابرو انداختم بالا که خودت بگو.هرطور شده شروع کرد:اممم...راستش خواستم بگم الانه که بهزاد بیاد.

بابا یه نگاه بهش انداخت وبا تعجب پرسید:چی میگی دایی جون؟یعنی چی؟

ماهم ماجراروبراشون تعریف کردیم.استرس اینکه الان قراره چی بشه رو توی چشمای همه میشد دید!

وبازهم همون سکوت...تااینکه زنگ در شکننده اون سکوت تلخ شد.

نگاهها به در دوخته شده بود...داشتم از استرس میمردم نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته...یه عالمه فکرو خیال اومده بود توی سرم تا اینکه صدای باز شدن در به همه اون خیالات پایان داد.


ان شاءالله ادامه دارد...

ساده دل