قایق کاغذی

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

قایق کاغذی

به نام خدا

سلام
مدتهاست که علاقه زیادی به داستان نویسی دارم وهمچنین خواندن داستانهای مختلف.
چند سالی هست که داستانهای مختلف روبرای خودم مینویسم
وبالاخره الان تصمیم گرفتم اونهارو نشر بدم تانظر بقیه رو هم راجع بهشون بدونم.
پس نظر فراموش نشه...چون چیزی که برام خیلی مهمه نظر واقعی خوانندگان هست.
لطفا از گذاشتن نظرات کوتاه مثل " خوب بود " ، "بد بود"،" عالی بود " ، "خیلی خوب " و ... خودداری کنید!
آخه میخوام دلیلشم بدونم...!!

ممنون که وقتتون رو صرف خوندن مخیلات بنده میکنید!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

عمارت آقابزرگ(4)

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن ارحیم
فکر کردن به دوران بچگی یه جورایی حالموخوب میکرد.
بهترین دوران زندگیمون!مخصوصاتابستونهابامیوه های تازه رسیده درخت ها.
تابستون هاانگیزه مون برای بیدارشدن ازخواب خیلی بیشتربود.حتی بعضی اوقات ازدوران مدرسه هم زودتربیدارمیشدیم!!!
همیشه اولین نفرکه بیدارمیشدفوری میرفت سراغ بقیه وخبرشون میکردبرای بازی وشیطونی!
اصولاهمیشه آخرین نفرهاسیناوسپهربودن که آخربهزادبه زورمشت ولگد از تخت میکشیدشون بیرون.
یه سفره زیریکی ازدرختاپهن میکردیم وهمه مینشستیم دورش وبانون سنگک های داغی که هروزصبح آقابزرگ میخریدصبحانه میخوردیم.مزه اون صبحانه های دورهمی واون نون های داغ هنوزازیادم نرفته!
بعدازصبحانه هم که نوبت بازی بود.وسطی از بازی های تخصصی مون بود.معمولا عموحامدوبهزاددوطرف می ایستادن وماهم وسط درمقابل شلیک توپی اونها!
ازهمه واردترهم سپهروسینابودن.البته بازی سپهرازسینابهتربود.منم چون ازهمه کوچکتربودم سریع نمیتونستم فرارکنم برای همین همون اوایل بازی میرفتم کنار.
دیگه برام عادی شده بود.بقیه هم تامن هنوزوسط بودم زیادبه خودشون زحمت فرارنمیدادن آخه میدونستن اولین نفرمنم!
من که میباختم تازه به خودشون میامدن.
یه بارهم که اومدم فرارکنم سپهرهم باسرعت داشت میرفت خوردبهم محکم افتادم زمین ودست راستم شکست.تقریبایک ماه توگچ بود!
بعدازاینم که ازگچ بیرون اومداجازه بازی صادرنمیشد!!دیگه بالاخره بااصرارهای من ووساطت عموحامد آقابزرگ اجازه دادن منم واردبازی بشم.بیچاره سپهر،من هرطرف میرفتم اون راهشو ازیه طرف دیگه میکرد.یه وقتایی میشدکلاگیج میشدالان بایدکدوم سمت بره!سرهمین قضیه هم چقدرباخت!!
بعدازبازی که خوب خسته میشدیم میرفتیم سراغ درخت هاومیوه های تازشون وبخوربخور!!تاجایی که فقط شاخ وبرگ درخت باقی میموند.اگرهم میوه های پایین درخت تموم میشد،اون بالا که دستمون نمیرسیدعموحامدوبهزادمیرفتن بالای درخت وبرامون مینداختن پایین ماهم که ازخداخواسته!!!
نزدیک های ظهرکه میشدوهواهم حسابی گرم،آب بازی عجیب مزه میداد.مخصوصاوقتی یه حوض کاشی فیروزه ای پراز آب وسط حیاط باشه. 
وبازدوقلوهامثل همیشه استاداین کار. اصلانمیفهمیدی ازکجاسروکلشون پیدامیشه!یکدفعه از پشت سر ظاهر میشدن و...!عمو حامد هم که کلا قضیه اش با همه فرق داشت.عمرا میشد از دستش در بری!سهم منم از اون بازیافقط خیس شدنش بود!
اون حوض رو خیلی دوست داشتم.آبش واون کاشی های فیروزه ای وگلدون های شمعدونی دورش آرامش خاصی بهم می داد.هروقت دلم میگرفت میرفتم لب حوض مینشستم وبهش خیره میشدم...یابه گلدون ها آب میدادم.آقا بزرگ میگفتن توی حوض ماهی نگه نداریم.میگفت حیوون بیچاره رو الکی اینجا زندونی کنیم چکار!ماهم به خاطرشون قبول میکردیم.
زمستون هامعمولا حوض آب نداشت.از سردیه هوا یا همش یخ زده بود یا پراز برگ خشک شده درخت ها.جدااز بازی وآب تنی به خاطر آب حوض هم که شده همیشه در سر هوای تابستان بود!


ان شاءالله ادامه دارد...



ساده نگاشت:سرعتم پایینه...سریع تر از این نمیتونم بنویسم.سعیمو میکنم،صبرپیشه کنید!
۹۴/۰۵/۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
ساده دل

نظرات  (۵)

۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۵ ~زهراسادات~
سلااااام آبجی...خوووووبی؟؟؟؟
وااای چقدر دلم تنگ شده بود برات...وبمون هم که ترکید....
منو که میشناسی؟؟؟؟؟خدایا رهایم مکن...
راستی به همین زودیا اقا بطلبه عازم مشهدم دعاگوتم...
بووووس...دوستت دارم آبجی
دیدی فراموش شدنی نیستی الهه جوونی
پاسخ:
سلام دختر!!
چطوری تو...دل منم حسابی تنگ شده بود
کجایی الان؟؟!اینجاروچطوریافتی؟؟!
بازخوبه وب توسرجاش هست لااقل!
به سلامتی آبجی....سلام مارو هم به آقا برسون.اگه فاطمه رو هم میببنی به اونم سلام برسون بگو خیلی بی معرفت شده!!
قربانت
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۳ هدیه الساداتـــ
سلام عزیزم
میگم .... من ازاینجا خوشم نمیاد
جمع کن برگرد بلاگفا ... اونجا بهتره ... دوستاتم باز پیدا میکنی
داستان هاتم بیار اونجا ... هوم ؟
پاسخ:
علیک سلام
ههههههه!
اتفاقااینجاروبه خاطر سادگیش دوستدارم!داستان هامم احتیاج به یه وب ساده دارن!!
فعلادلم از بلاگفاخونه...خیلی دوس داشتم اونو بخوام برگردم داغش برام تازه میشه.
داستانامونمیارم اونجاشاید مثلاهمون راه آسمان روبازسازی کنم که اونم فعلانمیشود:)
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۳ ~زهراسادات~
سلاممم دوباره...
خوبی آبجی؟؟؟
من خیلی وقته دنبالت بودم...ادرسی که برا فاطمه یاسلام گفته بودی زدم اشتباه بود..
وب یار طلبگی رو پیدا کردم تورو هم تو نظراتش دیدم...خیلی خوشحال شدم
خدا میدونه چقدر دلتنگت بودم...
خیلی دنبال وبت گشتم بالاخره پیداش کردم فرار کرده بودی از دستم..
حالا پیدات کردم هستیم در خدمتت میام...
حالا منم شده مثه روزای اول تو که وب نداشتی..میومدی..
حالا تو وب داری من ندارم..بلدم نیستم مثه این وب بسازم
بووووس..یاعلی
پاسخ:
سلام
عه...فاطمه که کلامارواز یادبرده!
اتفاقابیشترحدسم روی سادات بود!چرا چراغ خاموش میای اونجا؟؟!
عزیزی!!!
ههههه ؛)
آره واقعا الان جامون عوض شده...فقط من اینجا جواب نظرهارو میدم ونمیدم!!
ولی توروچون وب نداری دیگه مجبورم؛)))
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۲ ~زهراسادات~
راستی داستانت رو هم خوندمم...عجب خاطرات شیرینی داشتی...چقدر با خوندنش حالم خوب شد...فضای اینجوری رو دوس دارم...خونه با حوض وسطش....چقدر عالی....خودتم شیطون بودیا..

۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۶ ~زهراسادات~
داستان نویس خوبی میشی...
فکر میکردم واقعیه خاطرات خوده.ته..
پاسخ:
واقعا!!

بلههههه.....ای خداچراهرکی میاد اینجاچشم بسته میاد!
یعنی واقعاواژه "تخیل" رو در ودیواراینجابه چشتون نخورده؟؟!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی