قایق کاغذی

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

اینجا جایی نیست جز محلی برای نشر مخیلاتم!

قایق کاغذی

به نام خدا

سلام
مدتهاست که علاقه زیادی به داستان نویسی دارم وهمچنین خواندن داستانهای مختلف.
چند سالی هست که داستانهای مختلف روبرای خودم مینویسم
وبالاخره الان تصمیم گرفتم اونهارو نشر بدم تانظر بقیه رو هم راجع بهشون بدونم.
پس نظر فراموش نشه...چون چیزی که برام خیلی مهمه نظر واقعی خوانندگان هست.
لطفا از گذاشتن نظرات کوتاه مثل " خوب بود " ، "بد بود"،" عالی بود " ، "خیلی خوب " و ... خودداری کنید!
آخه میخوام دلیلشم بدونم...!!

ممنون که وقتتون رو صرف خوندن مخیلات بنده میکنید!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۴:۱۴۳۰
تیر


بسم الله الرحمن ارحیم

روز بعدهم درگیر تدارک مراسم ختم بودیم و درواقع سرمون گرم بود.

روزمراسم اصلا حال خودمو نمیفهمیدم!خودموسرگرم پذیرایی وکارهای مهمونامیکردم که حواسم پرت شه.اصلانفهمیدم کی اومدوکی رفت.

کم کم مراسم داشت تموم میشدومهموناهم داشتن میرفتن دیدم دیگه نمیتونم طاقت بیارم.فضای داخل خیلی سنگین بودگریه وناله شون تمومی نداشت.مخصوصاعمه!
هرچی بودرهاکردم و رفتم توی حیاط.البته حیاط که نه اونقدربزرگ وپردرخت که بایدگفت باغ!
جایی که آقابزرگ تک تک درخت هاش رو با دست خودش کاشته بود.
اون وسطا یه درخت رو پیداکردم ورفتم زیرش نشستم.
فضای اطراف منوبرد به قدیمها!دوران بچگی وخوشی هایی که باهم داشتیم.
اینکه چقدردوست داشتیم داستان این عمارت رو از زبون آقابزرگ بشنویم.
اینکه میگم عمارت،به خاطر بزرگیشه!

درواقع به آقابزرگ وبقیه خواهربرادرهاش ارث میرسه.بعدازاون هرکدومشون به دلایلی میخواستن سهمشونو بفروشن بعدآقابزرگ سهم همه رو میخرن تاعمارت همچنان بمونه!
آقابزرگ حتی وقتی بچه هاش هم ازدواج میکنن همه رو پیش خودشون نگه میدارن تاهمه دورهم باشن!حالاخسروخان یه خورده بابت این قضیه مشکل داشتن اونم به خاطر اینکه دلشون میخواسته خونه رو خودشون تهیه کنن...برای همین هم باهزاراصراروخواهش طبقه دوم رو از آقابزرگ میخرن!

خونمون آپارتمانی نیست،چندطبقه س که هرکدوم مثل یه واحدجداگانه س!
بذارین اینطوری بگم،طبقه پایین که مال آقابزرگ ومادرجونه از وسطش پله میخوره ویه عالمه پیچ تو پیچ،میپیچه میره بالا از گوشه سالن بالا درمیاد.اونجا برا عمه ایناس که گفتم خسروخان رسما ازآقابزرگ خریده!مثل یه خونه جداهمه چی داره.آشپزخونه،سرویس بهداشتی و...سه تااتاق یکی برای عمه وخسروخان یکی برای شقایق،یکی هم برای سپهروسینا!

از بغل اون پله ها باز پله میخوره میری بالادوباره از گوشه خونه مادرمیاد.
بعدبالای مامیشه برای عموفرخ اینا!دوباره بالا سراونااتاق بهزادوعموحامده!
چون عمواینایه اتاق بیشتر نداشتن،اتاق کناراتاق عموحامدخالی بود دیگه اون شد برای بهزاد.
اینجاتنهاچیزی که به اندازه کافی هست پله س!
پله های هرطبقه ام طوریه که اگه یکی بخواد ردشه کاری به صاحبخونه نداره!
حالامنم میگم صاحبخونه کلا ایناهمش مشترکه!فقط از اتاق هاش استفاده شخصی میشه.بعدشم ماکلاشبانه روز پیش مادرجون ایناییم.به غیر ازصبحانه که هرکس یه ساعتی از خواب بیدارمیشه،بقیه وعده های غذایی مثل ناهاروشام کلاهمه پایین!
حالامثلامحض تنوع،یایکی بخوادمهمون کنه میریم طبقه اونا!
البته اینطوریم نیست که کلاسمت خونمون نریم...چرامیریم!بالاخره خونه زندگی داریم :- )


ان شاءالله ادامه دارد...
ساده دل
۰۲:۴۷۲۰
تیر

بسم الله الرحمن ارحیم


در بازشدوبهزادبا چشمایی که مثل کاسه خون بودن از در اومدتو.سیناوسپهرم باهمون حال شایدم بدتر پشت سرش اومدن.

همون موقع خسروخان،شوهرعمه مهدخت،هم که درگیرکارای مراسم بود داخل شد.بنده خدا وقتی حال بقیه رودیداصلا نپرسیدچی شده وچه خبره.

همه همینطور به بهزادخیره شده بودیم.همینطورکه اشک میریخت بهمون یه نگاه انداخت وسریع رفت سمت اتاق آقابرزگ.

دراتاق رو که باز کرد وجای خالی آقابزرگ رو که دیدانگار که منفجربشه زدزیر گریه.بابارفت که آرومش کنه ولی کی ماوخودشو آروم میکرد!

هرطورشده آوردش بیرون وبردش داخل حیاط وشروع کرد باهاش حرف زدن.


بهزاد عاشق آقابزرگ بود.هممون عاشقش بودیم

ولی علاقه بهزاد به آقابزرگ یه چیز دیگه بود.

اینو از چشماش میشد فهمید!وقتی توی اتاق دنبال آقابزرگ میگشت ومنتظربودتاببیندش وهمه اینا یه خواب باشه.

یاازهروز و هرموقع زنگ زدناش برای پرسیدن احوال آقابزرگ.


همچنان صدای گریه اش از حیاط میومد.

ولی باباهرطورشده آرومش کرد.باباهمیشه توی اینطورموقعیتها بهترین بود.درست مثل آقا بزرگ،کافی بود فقط چند کلمه حرف بزنه تاهمه غماتوفراموش کنی.

درسته که اون شب باهمه موقعیتها فرق داشت،ولی بابا همون آدم باهمون خصوصیت بود.


بالاخره اهالی داخل خونه هرطورشده به اشکهاشون خاتمه دادن.باباهم چنددقیقه بعداز آروم شدن بهزاد اومد داخل تا تنها باشه.

کم کم همه رفتن که بخوابن وتموم شه هرچه زودتر اون روز.

تااون لحظه متوجه نشده بودم که عموحامدنیست.

پرسیدم:عمو حامدکو؟!

سپهرگفت:همون موقع که ما اومدیم رفت بیرون.


توی اون اوضاع تنها کسی که واقعا نگرانش بودم عموحامد بود.ته تغاری آقابزرگ!

عموحامدوابستگی عجیبی به آقابزرگ داشت.کاری نبود که براش از آقابزرگ مشورت نگیره ونظرش رو نپرسه.اگرم یه درصد احتمال میدادکه ممکنه آقابزرگ راضی به اون کار نباشن عمراسمتش میرفت.همیشه هم نوی هرمسئله ای اولین کسی رو که درجریان میذاشت آقابزرگ بود.طبیعیه که نتونه به راحتی هم بانبودش کناربیاد.


چراغ اتاق هایکی یکی خاموش میشدجز اتاق من!فکروخیال نمیذاشت که خواب به چشمم بیاد.حتی از فکرکردنم خسته شده بودم.فکراینکه ازفرداروزهابدون آقابزرگ شروع میشه!و...و...و...!

دلم میخواست زودخوابم ببره تااین فکراتموم شه!صدایی که ازبیرون اومدهمه فکراروبهم زد.

رفتم بیرون دیدم عموحامده داره میره بالاتواتاقش.متوجه من نشد.آروم گفتم:سلام

برگشت وجواب سلاممودادوپرسید:تواینجاچیکارمیکنی؟

-به همون دلیلی که شماالان اینجایین.کجابودی شما؟مادرجون نگرانتون بودن...باباهم هرچی زنگ زدخاموش بودین.ماشینم که نبرده بودین!

-میخواستم راه برم...همین دوروبرا.الان مادرجون کجان؟

-خوابیدن

خستگی از سروروش میبارید گفت:خیله خب...توکاری نداری؟

گفتم:نه شمابرین بخوابین

داشت میرفت بالاازم خواست براش آب ببرم.

آب رو که بردم...اومدم برگردم صدام زد:غزل!

برگشتم وگفتم:بله؟

بایه حالت خاصی گفت:میای فال بگیری؟

لبخندی زدموگفتم:باکمال میل!!


این خونواده شعربراشون مثل خون تورگشون بود.بدون شعرزندگیشون معنانداشت!

به خصوص عموفرخ که با شقایق از زیر زبونش کشیدیم فهمیدیم گویاجوونی هاش خودشم شعر میگفته!عموحامدم علاقه خاصی به حافظ وعلی الخصوص فال داشت.همیشه ام میگفت من براش بگیرم!اون نیت میکردومن لای کتابو بازمیکردم.میگفت نکه اسمت غزله،غزلای خوبی ام میاری!

میگه حتی اسمم به خاطرعلاقه بابام به حافظه.میگفت قبل از اینکه من دنیابیام فکرمیکردن من پسرم قراربوده اسممو بذارن "امیرحافظ" !ولی بعدکه دنیااومدم دیدن دخترم گذاشتن "غزل".

البته گفته های عموحامدهیچ وقت استنادتاریخی نداشته ونداره!!هروقتم ازباباپرسیدم راجع به انتخاب اسمم فقط میخنده!!


دیوان حافظ رواز توی قفسه برداشتم ونشستم روصندلی.گفتم:خب!حالانیت کنین

چشماشوبست وبعدسرشوتکون دادوگفت:برو

یه بسم الله گفتم وبازکردم.شروع کردم به خوندن


وسطاش نگام افتادبه عمودیدم همینطورخیره شده به من واشک توچشماش حلقه زده.به روی خودم نیاوردم وادامه دام.

وقتی تموم شد...خواستم یه خوروه حال وهواشوعوض کنم.خندیدم گفتم:خب باب میل بودیانه؟

گفت:ای بگی نگی!!

یه چشم خوره رفتم گفتم:خیلی هم دلتون بخواد!!

خندیدگفت:نه خوب بود!

گفتم:عموفکرنمیکنین خیلی داره خوش بحالتون میشه؟

یه نگاه کردگفت:یعنی چی؟

گفتم:یعنی اینکه سراین قضیه شمانیت میکنی من براتون باز میکنم،براتون میخونم

اونوقت کیفشم شمامیبری!این وسط چی گیر من میاد؟

-خب که چی؟

-خب که اینکه خیلی واضحه!یه جوری کارکنیم که ماهم یه سودی ببریم!

گفت:بروبابابچه!

گفتم:باشه میرم.فقط شماقبلش تکلیف مارومعلوم کن.

یه نگاهی انداخت وگفت:خیله خب بابا!حالاچی میخوای؟

یه پوزخندزدم گفتم:بگم؟

نفسی عمیقی کشیدواشاره کرد بگو.

-این دیوان ومیبینین؟خیلی قدیمیه نه؟خیلی ام خوشگله!

میشه مال من!بعدهروقت شماخواستین من میارم وبراتون فال میگیرم.


هنوز نقطه آخرجملمونذاشته بودم که دیدم یه بالش با زاویه90درجه داره میاد سمتم

اینجابود که به این نتیجه رسیدم جونم از دیوان خیلی واجب تره...خودمو از اتاق پرت کردم بیرون ودروبستم ورفتم سمت اتاقم.

دیگه چشمام داشت میرفت روی هم،خوش حال بودم از اینکه یکم حال وهوای عمو عوض شد!حداقل واسه چنددقیقه.

حداقل باعث شد منم راحتتر بخوابم.




ان شاءالله ادامه دارد...

ساده دل